پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

بعضي وقتا ... تو بعضي حالتها ... يكهو يك صدائي مي شنوي ... هيچ وقت اين صدا چيز ثابتي رو تكرار نمي كنه... گاهي تو رو سرزنش مي كنه واسه كارهاي كرده ... گاهي هم سرزنش مي كنه واسه كارهاي نكرده ... گاهي صدا اينقدر ضعيفه كه ميري تو حس خودت كه صدا رو بشنوي ... گاهي هم همچين سرت فرياد مي زنه كه گوشاتو مي گيري ... نصيحت مي كنه ... به حالت افسوس مي خوره ... اما گاهي هم هست كه مي خواي صدا رو بشنوي و نمي شنوي ... وقتهائي در زندگيت هست كه با تمام وجودت مي خواي يكي از درون خودت نصيحتت كنه اما كسي نيست ... قدیمترها فکر میکردم خوشبخت اون کسی هست که صدای درونش همیشه باهاش باشه اما الان ميدونم و مطمئنم خوشبختيم تو گروي صداهائي هست كه حال آدم رو بدون ريا مي پرسه ... صداهائي كه تو هيچ نفعي براشون نداري فقط دوستشون هستي ... صداهائي كه نديديشون ... چند سال يكبار مي بينيشون یا شاید هیچ وقت نبینیشون ... اما انگار هميشه و هميشه با تو هستند ... خوشبختي من وقتيه كه با كمي وقت گذاشتن به اندازه چند دقيقه مي توني صداي قهقه خنده كسي رو حتي از پشت مانیتور حس کنی ...آسمون رو بهم هديه مي دند وقتي 11:30 شب يكي مياد و ميگه سلام چطوري ؟ حالت خوب نیست ... برو استراحت كن ... سوپ يادت نره ... رو ابرها راه ميرم وقتي كسي ميگه اندازه خواهرش منو دوست داره ...چه لذتی داره وقتی حس میکنم یکی هر روز برام دعا میکنه...برام صدقه میده... اصلاً خوشبختي از اين بالاتر كه كسي بره مكه و هر روز كه اونجاست و هرجا ميره به ياد تو بره ؟ ... براي تو طواف كنه ؟ براي تو نماز بخونه ؟ وقتي اينا رو مي شنوم دوست دارم از خوشحالي گريه كنم ......... هنوزم سرمست ميشم وقتي كه دير ميرم خونه صداي مامان از پاي تلفن مياد كه كجائي ؟ دلواپستم ! ... هنوزم عين بچه ها دوست دارم سرمو بزارم روي پاي مامانم، خودمو براش لوس كنم و اونم موهامو نوازش كنه ... هنوزم وقتي با بابام ميرم خريد يا بيرون احساس مي كنم حامي دارم....خدایا ممنون به خاطر این همه نعمت...به خاطر این همه محبت...کاش آغوشم اینقدر بزرگ بود که....
کاش حداقل قلم توانایی تشکر داشت.
ولی چه کنم که قلمم اسير تنگي قلبم هست و قلبم كوچك ... كوچك آن قدر كه " آسمان پنجره اش را آويختن پرده اي از من بگيرد ...."

این مدت که نبودم خیلی من رو شرمنده کردید...ممنونم از همتون.
از همه دوستانی که باعث نگرانی و ناراحتیشون شدم معذرت میخوام..خدا رو شکر حالم خوبه و مشکلی ندارم .فقط نمیدونم این همه لطف رو چطوری جبران کنم.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

سلام
متاسفانه سمیرا تا مدتی نمیتواند اینجا را آپدیت کند و به همین جهت از من خواست تا این مطلب را به اطلاع شما برسانم.
هر موقع که حالش بهتر شد به تمام پیامها و نامه های ارسالی شما در این مدت پاسخ خواهد داد.

پنج شنبه 24 آذز....علیرضا

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

قطار





هيچ چيز با گذشت زمان آسان تر نمی شود
ما خسته تر می شويم
و تنهاتر
و پذيرش چيزه
ا

آسان تر می شوند ...


اصلا نمیدانم چگونه شروع شد. منی میان خط ها ساختم. منی که خارج از دنیای بیرون وجود داشت و میتوانستم هر جوری دلم میخواست به او شکل بدهم. من بزرگ شد و بین باکرگی کاغذ تنها و تنها تر شد. اول من نبود . من در مقابل هویت های دیگر تعریف میشد. درختها بودند. کلبه دوست داشتنی صورتی و ابرهای قلمبه و بعد همیشه دختری با موهای دمب گوشی و پسری که کنارش دستش را گرفته بود. شاید همان وقت شروع شد.

دختر نبود با دامن همیشه نارنجی اش. ابرها بودند و برگهای جدید درخت. و روزها گذشتند مثل همیشه که میگذرند. و شب ها صبح میشوند و همه چیز در حال حرکت بود. روی خاک نشسته بودم و با دهان باز موج های اطرافم را نگاه میکردم. همه چیز کش می آمد و همه چیز حرکت میکرد. و نمیشد باور کنی چه میبینی. تا میخواستی ببینی چیز دیگری جلوی چشمانت بود.

آن روزها بود که سوار قطار شدم شاید. قسمتی از حرکت شدم. و حتی وقتی خیلی هم دلم گرفته باشد نخواهم گفت که روی ریل ها چه دیدم. نهایتش این است که آرام گریه کنم. یادم نمی آید سطرهای بالا را. خودم را بین کلمات مینویسم. خودم را به طرز بی رحمانه ای تنها مینوسم که بعد که خواندمش
کمتر احساس تنهایی کنم.

قلبم میترکد. انقدر دامنم سیاه و خشن شده که انعکاس هیچ رنگی را در آن نمیبینم. حتی قدرت تخیلم را از دست داده ام. درخت ها را همیشه سبز میبینم بدون اینکه اذیت شوم. نه اینکه قوی نباشم. من سوار این قطار لعنتی شدم و با سرعتش کنار آمدم و حالم دیگر به هم نمیخورد. روزها به پنجره ی قطار ساعت ها خیره میمانم و دلم هم برای سکون تنگ نمیشود چون سکون وجود ندارد. و دلم برای تو هم تنگ نمیشود چون تو هم وجود نداری. حتی دیگر بین خط های من هم وجود نداری.

در قطار همه چیز همان شکلی است که باید باشد. همه سوار میشوند و همه دیر یا زود پیاده میشوند. بعضی ها باز هم سوارمیشوند ولی خوب میدانم که همه مسافرند. به همه شان لبخند خواهم زد ولی پنجره ام از همه آنها وفادارتر است. و شاید روزی بفهمم که من در این قطار تنها هستم و همیشه سوارش بوده ام . بقیه فقط مسافران مهربانی هستند که به قطارم سر میزنند. روی صندلی هایم که روز به روز کهنه تر میشود مینشینند. ساندویچ هایشان را گاز میزنند . از قطارها و راه های دیگری برایم حرف میزنند و میروند. و همیشه میروند همان گونه که قبلا رفته اند و همیشه باید رفت. و من چون زنی قوی ای شدم که دیگر بالا نمی آورد نباید به خاطر این گریه کنم.

این روزها کارهای بزرگی انجام دادم. ریل های قطارم را کج کردم تا از مسیر سبزتری رد شوم و زمان بیشتری را با پنجره ام بگذرانم. و موفق بوده ام! فقط بعضی شبها که همه خوابیده اند و من صدای ضربان قلبم را میشنوم چیزهایی مینویسم که حتی خودم بار بعدی که خواندمشان نفهمم. و خوب میدانم فردا همه چیز به روال عادی بازخواهد گشت



یه جوری که انگار خواستن من چیزی که می‌خوام رو غیرواقعی کنه، دسترس ناپذیر کنه،‌ دور کنه، هیچوقتم اتفاق نیافته
می‌ترسم از خواستن
از خیلی خواستن
از اینهمه خواستن
که دود بشه و از لای انگشتام بره گم بشه توی هوا

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

سهم من



دستها بالا بود.

هر کسی سهم خودش را طلبید.

سهم هر کس که رسید،

داغ تر از دل ما بود

ولی

نوبت من که رسید،

سهم من یخ زده بود!سهم من چیست مگر

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت!

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگیها

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند!

این شعر را از وبلاگ دوست و برادر عزیزم انتخاب کردم
.
مجید جان ببخش که اجازه نگرفتم.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

تولد تولد تولدت مبارک



تولد تو تولد همه خوبیهاست
تولد تو آغازیست برای یه دنیا مهربانی
تولد گذشت
تولد مهربانی
تولد فداکاری
تولد همه پاکیها
تولد احساس
تولد دوست داشتن
تولد خوشبختی
تولد امید
تولد ارامش
تولد یک فرشته
تولد یک زیبایی
تولد بهار
تولد زلالی دریا
تولد عشق
تولد یک انسان به تمام معنا واقعی
تولد تمام روزهای قشنگ زندگی
تمام واژه ها برای توصیف خوبی های تو حقیرند
و هنوز جمله ای که بشه تو رو باهاش وصف کرد متولد نشده

داداش شهرام عزیزم تولدت مبارک


یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

دست ها



به دستهاي کوچک بچه ها وقتي گرم ساختن آدم برفي يخ ميکنند و حتي از زير دستکشهاي رنگي و بافتني سرخ ميشوند فکر ميکنم
به دستهايي که ميشود از فرط مهرباني بوسيدشان به دستهايي که هنوز بوي اسکناس نگرفته اند
به دستهايي که هنوز مانده تا مثل آدم بزرگها ياد بگيرند جفا کنند

دستهايي که هنوز به امضاي مرگ کسي روي کاغذ ننشسته اند و براي التماس به کسي قلم به دست نگرفته اند
دستهايي که هنوز روي رخسار کسي به ضرب فرود نيامدند
دستهايي که هنوز به خون کسي آغشته نشدند
دستهايي که هنوز چشم کسي به آنها نيست براي خرجي دادن , که همين نگاه به آنها جواز بدهد دست به هر کاري بزنند
دستهايي که نهايت کاري که کرده اند توي جشن تولد هم سن و سالانشان تا سر حد سرخ شدن بهم خوردند و شادي آفريدند
يا گيس بلند دختري که عروسکشان نميدهد را کشيدند
دستهايي که هنوز حناي زندگي رنگشان نکرده
دستهايي که با همه ي کوچکي بزرگ اند و پر سخاوت
دستهايي که هنوز براي عقد پيمانهاي دروغين براي اعلام همراهي که عمرش به کوتاهي يه پلک زدن است ژست مودت به خود نگرفته اند
دستهايي که هنوز ياد نگرفته اند ميشود به نشانه ي رد به سينه ي کسي کوبيده شوند
کاش اينقدر بچه ها براي بزرگ شدن
براي اين همه تغيير کردن
براي ياد گرفتن همه ي اين بديها
شتاب نميکردند
کاش اينقدر زود يادشان نميرفت که يک روزي با اين دستها شادي مي آفريدند
خدا گواه است رسم بزرگ شدن اين نيست

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

اگر کافر اگر مومن به دنبال تو میگردم


بنده اي گم كرده راهم؛ از جنس همان ها كه سرپناهي براي باران فتنه ها نيافته است؛ از قماش آنان كه شامگاهان مردار خود را بر بستر مي نهند و نه از بانگ خروسخوان صبح به خود مي آيند و نه خورشيد بي تاب ميانه آسمان، لاشه آنان را از زمين تكان مي دهد.از طايفه همان ها كه خواب نوشين بامداد رحيل، سالهاست كه از سبيل، بازشان داشته و بانگ كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش، برايشان در حكم، «هبائا منثورا» است
من از تيره همان ها هستم كه به هواي كوي تو آمدند، بلكه از بند هوا رها و به اميد روي تو آمدند، تا مگر ز تو كامروا شوند، اما من، نه رها زبند هوا شدم و نه زتو كامروا. زنجير پاره كرده ام و چون مجانين، سر به ديوار مي كوبم .فقير و خسته به درگاهت آمده ام، رحمي کن . آمده ام با شكواي غريب، با هرچه كرده و نكرده ام و از همه سخت سخني ها و سست عهدي ها و نقض پيمان ها شرمسارم. اين منم!بنده اي از بندگان درگاهت با كوله باري از شرمساري!
اين چنين، ديده ياس از پشت پاي خجالت برنمي دارم و در زمره صاحبدلان متجلي نمي شوم تا مگر به اشارتي، از ابر هدايتي، باراني، برساني. اي عزيز! همچنان شرمسارم از بودنم اينچنين در مقابلت، پيمانه بي پيمانم را بر دست گرفته ام. بر اين كاسه خالي لقمه اي مرحمت فرما و بر من صدقه بخش، عذرخواه همه كرده ها و ناكرده ها هستم، در این شبهای عزیز، ما نبوده ايم كه تو در دلمان نشستي و مگر مي شود گفت كه از محبتي كه اختيار نكرده ايم، سربر كنيم. اين لطف، ناگفته ما را نواخته است و پرتو حسن تو از ازل زتجلي دم زده است

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

این دنیا

بهترين فرشته ها همين شيطان بود. مرد و مردانه ايستاد و گفت: ((نه، سجده نمي كنم، تو را سجده مي كنم اما اين آدمكهاي كثيفي را كه از ((گل متعفن)) ساخته اي، اين موجود ضعيف نكبتي را كه براي شكم چرانيش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواري و آخرت و حق شناسي و محبت و همه چيز و همه كس را فراموش مي كند، براي يك شكم انگور يا خرما يا گندم، گوسفند وار پوزه اش را به زمين فرو مي برد و چشمش را بر آسمان و بر تو مي بندد، سجده نمي كنم، اين چرند بد چشم شكم چران پول دوست كاسبكار پست را سجده كنم؟ كسي را كه به خاطر تو، براي نشان دادن ايمان و اخلاصش به تو، يك دسته گندم زرد و پوسيده را به قربانگاه مي آورد؟ برادرش را مي كشد ...؟ نمي بيني اينها چه مي كنند؟ زمين و زمان را به چه كثافتي كشانده اند؟ مسيح و يحيي و زكريا و علي را بي رحمانه و ددمنشانه مي كشند، تنها به علت آنكه ((مي توانند))، نه، تنها به علت آنكه ((شخصيت بزرگ، روح بلند و انسان پرشكوه)) تحملش براي ((اشخاص حقير، ارواح زبون و آدمكهاي خوار و ذليل)) شكنجه آور است و احساس بودن آنها عقده هاي حقارت و پوچي را همچون ماران خوشه دار به خشم مي آورد و ديواره جانشان را نيش مي زنند و از شدت درد ديوانه و هار مي شوند و آنگاه با كشتن و سوختن و پوست كندن و شمع آجين كردن آنها كه بودنشان براي اين زبونان جرم است آرام مي گيرند، لذت مي برند و شفا مي ........آري، من از نورم، ذاتم از آتش پاك و ذلال و بي دود است، من اين لجن هاي مجسم پليد پست را سجده كنم ...؟

((هبوط - دکتر علی شريعتی))

زیرنویس مرتبط : دیدن این کليپ که یکی از بهترین دوستان طراحی کرده رو به همه پیشنهاد میکنم.
در ضمن لینک بقیه کلیپها جهت مشاهده کنار صفحه هست

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴




آمده ايم پيشواز
خرده مگيريد شتابمان را , جواب کرده ي يازده ماه ساليم



رمضان
فرصتيست تا از بند خويشيه خويش بدر آييم وديدارت را به پاي سر آييم
اي لحظه هاي مهربان برآمدن و باليدن
يار ي يمان کنيد تا قرار بگيريم در حلقه ي محرمان
و
جاي بگيريم در حرم قرب خداوندي
خشکيم يا تر , سرديم يا شعله ور , آتشيم يا خاکستر
هر چه ايم و هر که ايم از اوييم
ذوق ذوب شدن داريم
يارامان نيست که بيش از اين در پيله ي تن بمانيم
آمده ايم پيشواز به شعله زدن
نظر به بيکراني لطف تو ميکنيم نه به استحقاق خويش
من نه خود مي آيم تو مـــــــــرا ميکشی

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴


به خاك كوچه ديدار آب مي پاشند
بخوان ترانه شادي كه يار آمدني ست
ببين چگونه قناري ز شوق مي لرزد!
مترس از شب يلدا! بهار آمدني ست
صداي شيهه رخش ظهور مي آيد
خبر دهيد به ياران : سوار آمدني ست
صداي بال ملايك ز دور مي آيد
مسافري مگر از شهر نور مي آيد
دوباره عطر مناجات با فضا آميخت
مگر كه موسي عمران ز طور مي آيد؟!
ستاره اي شبي از آسمان فرود آمد
و مژده داد كه: صبح ظهور مي آيد
چقدر شانه غم بار شهر حوصله كرد
به شوق آنكه پگاه سرور مي آيد
به زخم هاي شقايق قسم,هنوز از باغ
شميم سبز بهار حضور مي آيد
مگر پگاه ظهور سپيده نزديك است؟
صداي پاي سواري ز دور مي آيد؟

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴


نمي گويم چه كسي ...نمي گويم چه جوري يا چرا ....اما از يادم برد ...خيلي چيزها را از يادم برد ... خيلي چيزها را ... از يادم برد سيماي دخترک ساده اي را كه دلش قد يك كف دست بود و وقتي دلش مي گرفت مي توانست خودش را مهمان آسمان كند و خود را رها كند توي آغوش باد ..از يادم برد سيماي بچه اي را كه دلش را ...محبتش را , هر چقدر كه بود كم يا زياد ... وزنش نمي كرد و مي گذاشت كف دستش ... و مي داد به هر كسي كه مي ديد...! فرقي نمي كرد ...فرقي نمي كرد ...مهم دوست داشتن بود ...مهم ... مهم ....
خيلي چيزها را از يادم برد ...خيلي چيز ها را .. همه چيز را ... نشستم و روز ها اين خط را خواندم ...لحظه ها اين را زمزمه كرده ام ...
كه وقتي ديگر کسي نيست تا تو را به ياد بياورد ، تو ديگر آن کسي نيستي که بودي
... روز ها و روز ها و روزها اين را زمزمه كرده ام , امتحان كرده ام , بلعيده ام ... و فكر كرده ام به اين كه چگونه تو آن كسي نيستي كه پيش از اين بوده اي ... مي داني آشنا ! تنها چيزي كه به دست آورده ام اين است كه روبروي غريبه ها - كه تو هم از ايشاني - مي توانم عجيب عمود و محكم بر زمين بايستم .... در انتهاي سياه چال هاي وجودم كه مي توانم زير پاهايم تا آخرين ذره وجود شان را له كنم و خم به ابرو نياورم بایستم...خرد كنم و حس كنم كه هيچ وقت ديگر اين قوم زانوان مرا خميده به خود نخواهد ديد ... توانايي اين ايستادن پوچ را ...اين استحكام دروغين را ... هر كه ببيند حيران اين همه آرامش پليد شود .

و نمي داني كه چقدر اين را زمزمه كرده ام ... چقدر كه :
به حرشع گفتم باران که ببارد عادت خواهي کرد به گريستن در باران و اشک هاي تو
باراني خواهد شد هم چون تمام باران ها ، خنديد؛ او عادت را نمي فهميد
. و شب و روزم هروله اي بوده ميان ميان دوزخ و بهشت ... ميان مرگ و حيات ... ميان تاريك ترين تاريكي ها و نور ترين نور ها ... ميان عاشقانه ترين نواهاي عاشقانه و سرد ترين طوفانهاي عاري از عشق ... هروله اي بوده ... هروله تشنه اي كه از عطش طاقت يافتن آب ندارد ....
آب....
آب...
آب...

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴





لحظه ديدار نزديك است .
باز من ديوانه ام، مستم .
باز مي لرزد، دلم، دستم .
باز گويي در جهان ديگري هستم .
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !
هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!
آبرويم را نريزي، دل !
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است .

به اميد درک لحظه ديدار
(به مناسبت 4 شهريور سالروز نویسنده و شاعر ارزشمند مهدی اخوان ثالث)

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهر تو مرا جادو ميكند


صفاي نگاهت، لبخند دلنوازت، صداقت كلامت و شيريني حرفهايت جان رامي نوازد و روح را آرامش مي بخشد. پدرجان! دستانت خسته و چشمانت بي انتها به سوي آينده است. لبانت رازهايي براي گفتن دارد ولي انگار سياهي روزگار دامان واژه هاي تو را نيز گرفتار كرده است. تو معناي واقعي زندگاني هستي، تو روح مقدس پاكي هستي، تو سرچشمه زيبايي هستي همان كه هميشه زيبا و دوست داشتني است. بي تو آسمان دلم ابري است. بي تو زندگي ام پوشالي است. نام مقدس مادرانه حضور نوراني تو را كمرنگ كرده است اما تو خورشيدي! تو نوري و پر از تمنا. پدر! قرن ها خسته اي. كوله بارت از غم و نگاهت از هفت ترانه عشق سرشار. سرشارم كن از دست تمنا كه به سويت پرواز ميكند. سايه بان خانه ام شو، قلبت را باز كن. دريايي باش و قهرمان كودكي ام. بگذار بر دستان خسته، پرچين و چروك و غبار گرفته ات بوسه بزنم تا غبار تلاشت سرمه چشمانم شود. بگذار تا خاك پايت را ببوسم تا به بركت حضورت، زندگي ام معناي دوباره اي يابد. بگذار در كنارت بمانم، نگو كه بزرگ شده ام، من هنوز هم محتاج محبت و با تو بودن هستم. هنوز چهره گرم، نگاه صميمي و چشمهاي نگرانت در جلوي چشمان ذهنم خودنمايي مي كند.
حروف واژه مقدست را زير لب زمزمه مي كنم. حرف «پ»، يادآور پيگيري و استقامت تو و حرف «د»، نشان دليري و زحمات شب و روزت براي فراهم كردن آسايشي بي دريغ براي خانواده ات. حرف «ر» نشان رندانه بودنت در عشق، عشقي كه فقط نثار وجود من كردي. پدر عزيزم! زمان مي گذرد و من در اندوه سپيدشدن موهاي سياهت غرق مي شوم و هرگاه به چين و چروك صورت پرمهرت مي نگرم آرزو مي كنم كه كاش جواني ام مال تو بود و تو تا هميشه پيش من مي ماندي. هرگاه به دستان ترك خورده و زخمي ات مي نگرم ابر چشمانم باراني مي شود و بر فراز قامت مقدست مي بارد و تو اندوه را از باران نگاهم حس مي كني و براي آرام كردن دل خسته ام به سراغم مي آيي و مثل هميشه با قصه هاي سحرآميزت مرا جادو مي كني تا شايد براي لحظاتي مرا از افكار پيچ درپيچ رهاسازي و دلم را با لبخندت پر از امنيت كني. پدر! به دستان پرزحمتت و به گونه پژمرده ات كه همه و همه را به خاطر وجود من و براي آسايش من فدا كردي بوسه اي با هزاران ستاره نثارت مي كنم تا براي هميشه آسمان زندگيت پر از ستاره هاي پرنور و درخشان باشد.
روزت مبارك...اين رو هم گوش كنيد

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

آيدا در آينه ...شاملو

......
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند

دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود


پ.ن : ديدن اين كليپ زيبا ( آيدا در آينه ) را به همتون توصيه ميكنم . ..واقعا فوق العاده هست

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴



واينک می نگريم شروعی تازه بر فصلی تازه
خزان گونه ای زيبا ، در آستانه نيستی ، گامهایی نگران را به انتظار نشسته !
چه استادانه در عدم خويش زيبايی را تصوير ميکند هر برگی که بر زمين می لغزد
و چه حلاج وار در زير گامهای شتابان رهگذری فرياد بر ميکشد :
«باغ بي برگي كه ميگويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي
اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد .
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز .
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد درآن
پادشاه فصلها ، پائيز . »*
و تو می نگری وداعی تلخ از دامان محبت در وادی مهر
اندوه بار ؛ تلخ ؛ بی رويا ولی زيبا ...
«و ما دوره ميکنيم شب را و روز را هنوز را ! »**
واين پاييز ! در وانفسای شبان تيره زندگی بر در ميکوبد و من باز
« در خلئی که نه خدا بود و نه آتش ، نگاه و اعتماد ترا به دعايی نوميدوار طلب کرده بودم .»**
که بر سرزمين تيرگيها ستاره ای ، نوری ، امپراتوری تازه بايد ، خدايی تازه «شايسته آفرينه ی که نواله ناگزير را گردن کج نميکند !»**
در هجوم بی رحم مرگ بر پيکره زمين ، چه ناباورانه به جشن می نشينم ، تاجگذاری امپراتور سرزمين آيينه ها را ...
می انديشم : سوگواران فاجعه ای تلخ ! ديگر حادثه ای را به بار می نشينند ؟
و باز طنين انعکاس صدايی که در دل موج می زند : «به ديدارم بيا هر شب دلم تنگ است ... »*
و می پرسم :
«خدايا به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده خود را ؟»***

* م . اميد
** الف . بامداد
*** نيما يوشيج...

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

به بهانه تمام صبوريهات


چقدر نياز دارم كه الان براي تو بنويسم . براي تو ....فقط براي تو......
آن لبخند ساده ات که آنجا روي لب هايت مي نشيند، با نگاهم پيوند ميخورد و مي آميزد و باز، برق شادي چشمانم را در آيينه چشمانت ميبينم و ميبينم که هستي، ... و امروز، شور بودنت برايم شوق بيافريند، و همانقدر نيرويم دهد...تقديم به تويي كه بدون وجودت هيچم ، خاكسترم ، مهتاب دشتم كه با تو فقط نور و روشنايي دارم. مادرم خنده تو هزاران اميد زندگي من است و نگاه مهربانت محرم روزهاي خستگي من .
تو به من مهرباني را آموختي ، زندگي را و تحمل رنج سختي. آري رنج كه كلمه اي بيش نيست ولي اگر خوب به آن بينديشم ميتوانم تمام زندگي گذشته و حال را در آن بيابم ....تمام زحمات و سختي هايي كه براي من متحمل شده اي....تويي كه در مهرباني و محبت و خوبي همتايي نداري ،
فرشته اي هستي كه هيچ كس و هيچ چيز نميتواند بزرگي و برتري تو را توصيف كند .
صداي گرمت ، دستهاي مهربانت ، پندهاي دلنشينت و چشمان خسته ات كه هميشه فانوس راه من بود را فراموش نخواهم كرد.
چه حوشبختم من كه ميتوانم هر روز چشمان زيبايت و دستهاي گرم و صورت مهربانت را ببينم.

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴



دنيا که شروع شد..زنجير نداشت...
...
خدا
دنيای بی زنجير آفريد...
...
آدم بود که زنجير را ساخت
شيطان
.کمکش کرد...
...
دل
زنجير شد
...
زن
زنجير شد
...
دنيا پر از زنجير شد
و آدمها
همه ديوانه ی زنجيری ...!
...
خدا
دنيا را بی زنجير می خواست
...
نام دنيای بی زنجير اما
بهشت است...
...
امتحان آدم همينجا بود
دستهای شيطان از زنجير پر بود
...
...
خدا گفت:
زنجيرهايتان را پاره کنيد...
شايد نام زنجير شما..عشق است !...
...
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد
...نامش را مجنون گذاشتند...
...
مجنون
اما نه ديوانه بود و نه زنجيری !
...
اين نام را شيطان بر او گذاشت !
...
شيطان
آدم را در زنجير می خواست
...
ليلی
مجنون را بی زنجير می خواست...
...
ليلی می دانست خدا چه می خواهد
ليلی کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند
...
ليلی
زنجير نبود
ليلی
نمی خواست زنجير باشد
...
ليلی ماند
زيرا ليلی نام ديگر آزاديست
...

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

اين محسن كه راهي باغ ملكوت است ، اولين گلبرگ از دفتر عاشوراست و اين روزها كه از پهلوي فاطمه خون مي چكد! خداي من! چگونه شد كه زهراي مرضيه را نفهميدند ؟
يا زهرا ! بشريت چگونه بنگرد به اين گلميخهاي درد كه شرم آلود از سرسراي
سينه ات بيرون مي آيد ؟
و آيا به آسمان حق ندهيم كه با همه ستونهايش فرو ريزد ؟
اي كاش هستي به خاطر تو اي برترين مظلومه تاريخ ، از هم بپاشد !
اي وجود ثريايي !
در عرش چه گذشت آنگاه كه در خانه ات بر پهلوي تو شكست ؟
عزيزا ! اين چه غوغاست كه ملائك بال در بال يكديگر بر فراز خانه ات ميگريند؟
يا علي ! شستن فاطمه با اشكهايت چه سنگين است و اين همه تنهايي كه بر تو اي روح محض ميگذرد ! چه چيز در اين دنيا با اشك سوزناك علي به هنگام شستن پيكر فاطمه ميتواند برابري كند؟

كجاست اسماء ؟ از او بپرسيد فرشتگاني كه در اشكهاي آن هنگام علي به تبرك غسل ميكردند ، بال و پرشان نسوخت ؟

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

يادم نيست که بالاخره عاشقت شدم يا نه اما تا اومدم تو رو تو دستام بگيرم يه باد سياه وحشی اومد...بادی که مجبورم کرد چشامو ببندم و خم بشم که مبادا منو با خودش ببره...تو خيالم تو هم با چشای بسته روبروم بودی!باد که تموم شد چشامو باز کردم دستامو دراز کردم واسه برداشتنت اما نبودی..گفتم شايد از ترس باد به آغوشم پناه آوردی ولی اونجا هم نبودی...برگشتم دور و برمو نگاه کنم٬که دنبالت بگردم.ديدمت!توی دستای يه غريبه بودی!خواستم برم سرش داد بزنم که های!سهم من توی دستای تو چه می کنه؟ که ديدم داری می خندی....باد تو رو برده بود اما راضی بودی...لبخندتو که ديدم پاپس کشيدم!تو بخندی من هم شادم...با من که هرگز نخنديدی...حالا تو اون بالايی توی برج آرزوهای من ولی بی من!با ديگری...و من اينجام توی اين خندق بلا!بی تو و بی هيچ کس ديگری....منتظرم که يه باد تند بياد و تو رو بندازه توی دستای منتظرم يا اگه نتونست منو با خودش ببره جايی که نه تو باشی و نه من!

توضيح: اين متن هيچ ربطي به من و نوع احساسم نداره ..باز نيايد به من
نسبتش بديد...دليل نوشتن اين متن درد دل يه نفر باهام بود . همبن

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

انتظار

انتظار خيلي آدما رو عوض مي كنه ....خيلي .... آدما هر لحظه مجبورند كه مرور تمام زندگيشون رو تحمل كنند . مرور خاطراتي كه زندگيشون رو ساخته . تنهايي و انتظار . اميد به چيزي كه هيچ اميدي بهش نيست . همين جا نوشتم كه خاطرات خوب خيلي بدترند از خاطرات بد . هر لحظه سوهاني براي صيقل دادن وجودت .... آنقدر كه برق وجودت را تمامي كودكان .... پرنده ها و درختان ببينند .زنداني ِ بودن . همنشين شكنجه خاطره ها .همدم انتظار .
زجر بودن .
مي گويند سنجابها ، آذوقه اي را كه جمع مي كنند درسوراخهايي پنهان مي كنند كه خودشان هم دوباره پيدايش نمي كنند ، تكرار سالها و سالها ...جمع كردن چيزي و از قصد فراموش كردندش ... از قصد ...يا چيزي ميان اشتباه و غريزه ....
مثل گم كردن كليد اتاقي كه روزي پذيراي افسانه اي باور نكردني بوده است ... افسانه اي كه روزي ما بيننده اش بوده ايم ، گم كردن كليد صندوقچه خاطرات قديمي و از قصد پيدا نكردنشان ....و انتظار براي پيدا كردنشان .شكستن تمامي آينه هاي خانه براي مرد جذامي ....و انتظار مرد جذامي براي ديدن خودش در آينه.

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴

شگفتا! ... وقتی بود، نمی‌دیدم. وقتی می‌خواند، نمی‌شندیم. وقتی دیدم که نبود؛ وقتی شنیدم که نخواند
چه غم انگیز است که وقتی چشمه‌ای سرد و زلال در برابرت می‌جوشد و می‌خواند و می‌نالد، تشنه‌ی آتش باشی و نه آب؛ و چشمه که خشکید، چشمه که از آن آتشی که تو تشنه‌ی آن بودی، بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید، تو تشنه‌ی آب گردی و نه تشنه‌ی آتش و بعد عمری گداختن از غم نبودن، کسی که تا بود از غم نبودن تو می‌گداخت.


دکتر علی شریعتی

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴


طرقه پرنده اي است افسانه اي که هزار نام خدا او را از سوختن مقابل خورشيد حفظ مي کرد ...سفر به سوي خورشيد را آغاز کرد با هزار نامي که .....به او آموخت .....ولي در مقابل خورشيد نام هزارم را فراموش کرد و سوخت ... سوخت....من كه طرقه نيستم هزار تا نام رو هم خدا بهم ياد نداد اونقدر هم جرات نداشتم كه برم به سمت خورشيد پس چي شد كه سوختم.

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

تولدت مبارك


امروز تولد يكي از داداشهاي گلم هست كه من كلي دوستش دارم
بهنام عزيزم
مبارك تولدت
بذار بگم من تو رو
اون اندازه دوست دارم
كه ساحل رو دوست دارن
......زورقهاي شكسته

دوست و برادر عزيزم تولدت مبارك انشالله كه هر چند سال عمر ميكني سعادت و خوشبختي همسايه دبوار به ديوار دلت باشه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

عشق


وقتي دلم را در پستوي زندگي ميان نگاه بقيه و در ميان زمان سرد تجدد يافته جا گذاشتم قلبم مشت خونيني به من زد و من هر تپشش را به رخ دقايق ميكشم.وقتي ميان بودن و نبودن عشق را انتخاب كردم و با قاصدك و رقص شاپرك زيستن را آموختم فهميدم كه كلامي نيست فقط غشق است و بس .... من پرواز را از كبك بي بال آموختم ياد گرفتم كه ميشود با همه تلخي ها با همه كبودي كه ميان هر پنج حرف زندگي قدم ميزند باز هم سپيد ديد باز هم غربتها را پر از ستاره كرد... داشتم از ديرز ميگفتم كه يك آن به امروز جان داد و با فردا جدال كرد....وقتي ميان اين هه خطوط گم شدم ، خطوط بودن و يا شايد هم نبودن ، نميدانم كدام بخش اين زندگي من جان گرفت شايد عشق شايد بودنش بود كه مرا نيز به دنبال خود كشيد شايد...!
شايد اينها بهانه ايست...شايد باور مهم است نه غربتي كه اين ميان قدم ميزند ، شايد عشق اُست كه مشت ميزند ، مجاز را از حقيقت تشخيص نميدهد فقط ميگويد دل بهانه نگير تو محكوم هستي محكوم به دلدادگي!...
فقط ميدانم گم شدم.
فقط خط خطي ميكنم ، مينويسم و اشكهايم بيشتر شبيه بهت است تا قطره؟!
وقتي دل من پر است و فرياد ميزنم ، كسي صداي اين فرياد گوش خراش را نميشنود مگر خطهاي دفترم و خودكاري كه بي رنگ مينويسد ، هر چقدر بيشتر فشار ميدهم كم رنگ تر مينويسد...
من احساس ميكنم بهانه ام براي بودن فقط خداست...فقط تو و فقط دوست داشتنها نه هيچ چيز ديگري كه عشق را نيز درگير كند .
چند وقت و انديست كه فقط از عشق گفتم نه كمتر نه بيشتر . اين باز نيز از عشق گفتم....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

تولد

من هميشه معتقد بودم و هستم که روز تولد يک شخص مهمترين روز زندگيش محسوب ميشه، به هر حال 22 سالگيم تموم شد، اونم خيلی سريع دارم فکر ميکنم که من تو اين يک سال چه تجاربی کسب کردم، چه تغييراتی کردم، چه چيزهايی از اين يک سال عمر عايدم شد و در قبالش چه چيزهايی رو از دست دادم. نميخوام نتايجش رو اينجا بگم و بنويسم، اما فقط آرزو ميکنم اگه عمری باقی بود سال بعد اين موقع از 23 سالگيم راضی باشم امروز روز تولدمه. يكسال ديگه هم از عمرم گذشت و با چشم بر هم زدني دوباره رسيدم به اين روز . با گذر ايام نمي‌توان مبارزه كرد و بايد آنرا پذيرفت ... به هر حال از كليه دوستاني كه لطف داشتند و با محبت خودشون اين روز را بهم تبريك گفتند ، صميمانه تشكر ميكنم . شايد تنها چيزي كه باعث ميشه تا اين گذشت سالها بچشم نيايد ، بياد بودن دوستان خوب و عزيز هستش و بس ... بازهم از همتون ممنونم ميخواستم اسم ببرم ولي پشيمون شدم .سخته اسم همه اونايي رو كه اين يك سال لحظه لحظه برام خاطره ساز بودن بنويسم .از اين هراس دارم كه اسم عزيزي رو از قلم بندازم.

هميشه از اينکه تولدم نيمه دوم سال نبوده و تو بهار و اونم تو ارديبهشت بدنيا اومدم از خدا و بابا و مامانم ممنونم. من اگه ماه ديگه ای
بدنيا ميامدم باز هم عاشق ارديبهشت بودم. اينو مطمئن هستم
اين چند روز يه مهمون خيلي خيلي عزيز داشتم كه با عطر حضورش كلي باعث نشاط و شادي من شد هر چند سعادت نداشتم كه زياد پيشش باشم اما همين فرصت كم هم غنيمت بود.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

روزي گمان مي بردم كه تمام مي شود - يا نه , بلكه تمام شد . آن وقفه ميان اين نوشته ها ... آن روز ها كه ما پر بوديم از هم ....
اين روزها اما مثال مقني يزدي م ميان كوير كه مي كند و مي كند كاريز را ... مي كند تا باز كند راه را بر آبي كه زمين حبس كرده ميان سينه اش .
مي كند و هر چه مي كند : آب ...
مي كند , هر چه مي كند : آب ...
: آب .
آب....آب.... آب...
جوش مي زند اين آب ميان اين خطوط ... آن قدر كه خيس شود تمام كاغذهايم . تمام نوشته هايم , اين بسته كاغذ نو , اين روان نويس نو ... همه برود زير آبي كه مي جوشد و بيرون مي زند .
تو , تشنه مردي . با لب تشنه .
مرا گرداب در خود بلعيد ...

و حكايتي ست كه , تو , شدي كشتي نجات و من .... من ...

من غرقه دريا بودم و تو ...
تو..
تو , تشنه مردي .

هيچ فکر کرده اي به اين که چرا آدمها اين قدر صداي باران را دوست دارند ... ؟ چرا دوست دارند بنشينند ، چشمانشان را ببندند و گوش کنند صداي پاي آب را که مي رود. مي داني ؟ هر کسي ، همان حرفهايي را که دلش مي خواهد مي شنود در صداي باران ... همان "حرفهايي براي نگفتن را" ... همان حرفهاي نگفتني را ... از بس که باران پاك است ، از بس که چشمه هيچ چيز ندارد ، از بس که همه چيزش را داده و از همه چيز خالي شده ... از رنگ ... از بو ... از رنگ تمامي خورشيد هاي بالاي سرش .... از بوي خستگي تمامي راههاي آمده ... خالي باران ! خالي ! مثل دستهاي من که مي گيرم زير اين ابرها که ببارد ... مثل تمامي اين دستهاي خالي ...

باران...تشنه...آب... دستهاي خالي ...غرقه دريا

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۴

لحظه تحويل



هر سال وقت سال تحويل به شمع نگاه ميكنم ..هر سال...اشكم در مياد ..به
همه ميگم از بس به نور شمع خيره ميشم اشكم در مياد ...شمع ريزه ريزه آب ميشه تا شعله رو به آرزوش برسونه...آب ميشه تا شعله به شمعدون نزذيك و نزديكتر بشه ...بعد ناخوداگاه نگاهم ميوفته به مامان...مثل هميشه مهربون...ساكت و آروم ...بعدش بابا .. خدا ميدونه كه چقدر دوسشون دارم امسال هم مثل هر سال يه حال عجيبی داشتم. مثل هميشه تو اين لحظه دلم ميخواست هزار تا کار بکنم و به هزار تا چيز فکر کنم و هزار جور واسه خودمو اطرافيانم و کسانی که دوسشون دارم دعا کنم! اما نشدددددددد فقط دلم گرفت و چشمام خيس شدن و ....!! بعد مثل هميشه وقت روبوسی بود... اول بابا.... يه دنيا تو بغلش گريه کردم... بيشتر از يه دنيا... مامان... عليرضا...بازم امسال يادم رفت به ماهي قرمز توي تنگ نگاه كنم ببينم واقعا لحظه تحويل حركت نميكنه؟
ميدوني چند ساله ميخوام لحظه تحويل به اونا نگاه كنم ...اما هر سال يادم رفته...هر سال به خودم دلداري ميدم كه عيب نداره سال ديگه نگاه ميكني

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

آخرين ياداشت سال

سلام

روزهای پایان سال.. لحظه های مُرور.. آنچه گذشت با تمام خاطرات خوب و بدش.. آری، میدانم که تو هم حال و هوای مرا داری.. همیشه وقتی به پایان سال نزدیک می شویم و بوی عطر یاس و نسیم شب بو ها را استشمام می کنیم به یادِ یادهای گذشته می افتیم. یک سال دیگر با تمام زیبایی ها، زشتی ها، غم ها، شادیها،دل تنگیها، عاشقی ها،و تنهایی ها گذشت.. .

هنوز خستگی سال گذشته را در موج های نا آرام تنم حس می کنم.. .

اندیشه ام باید خانه تکانی شود.. شاید مدتی به طول انجامد.. درست نمی دانم.. در این لحظه ها می اندیشم به سالی که گذشت.. چگونه بودم.. چگونه می بایست می بودم؛چگونه زیستم.. چگونه می بایست می زیستم. چقدر زمان شتاب دارد .. یادت هست.. همین دیروز بود که مکلف به آمدن شدیم.. یادت هست گفتی مُرور کن.. به یاد شب دیدار افتاده ام ..
وقتی می نشینی و خاطرات گذشته را به یاد می آوری که آرزو هایت را برای سال نو پیکر بخشی.. گاه می خندی و گاه اشکی در چشمهایت حلقه میزند.. در واپسین لحظه ها به یاد آنهایی بودم که سال گذشته در کنارشان می زیستم و اکنون.. باید به یاد آورد آنهایی را که دوستشان می داشته ایم و دوستمان می داشتند.. آنهایی را که باعث یادهای شیرین زندگی اند و همواره موجباتِ آرامش روح..

آنهایی که رسم محبت را به ما آموختند تا دوست بداریم، عاشق شویم.. حتی اگر دوستمان نداشته باشند.

بیایید بنشینیم و برای ساعاتی به یاد آوریم آنچه را که گذشت.. و باندیشیم که شاید این آخرین دیدار باشد.. شاید بهار دیگری را نخواهیم دید، به مانند آنهایی که سال پیش آرزوی دیدن بهار دیگری را داشتند اما.. باید لحظه ها را دریابیم.. محبت را بیاموزیم و عشق بورزیم.. برای عاشق شدن همیشه دیر است..

( خوب، یک بار دیگه بهار اومد. یک ساله دیگه هم گذشت.. یک سال نوشتن و نوشتن و نوشتن.. باید توی این نوشتۀ آخر سال از خیلی ها تشکر کنم.. از اون آدمهایی که من، تنها توی اون ها صداقت و عشق رو دیدم و استاد هایی بودن که به من خیلی چیزها رو آموختند.. مثل محبت و عشق و صداقت و ایمان. مجالی برای نام بردن نیست که نام محدود کندست.. تنها می تونم بگم دوست تون دارم.

پروردگار را شکر می گویم که هیچ زمانی مرا تنها نگذاشت حتی زمانی که تنهایش گذاشتم. برای همه شما آرزوی پیروزی و سالی خوش و پربار دارم.. امیدوارم که تمام آرزوهای زیباتون به حقیقت مبدل بشه و هیج وقت لبخند از روی لبهاتون محو نشه.. توی لحظه های پایان سال یادتون نره واسه من دعا کنید.. همه شما را دوست خواهم داشت

..اگر بايد بگويم مي گويم ....عيدتان مبارك...
اگر هنوز بوي عيد را مي فهميد عيدتان مبارك...اما اگر به ضرب و زور لبخند و تلويزيون و چيز هاي ديگر مي خواهيد باور كنيد كه عيد شده هيچ اتفاقي نمي افتد....


بگذار دعا كنم....عيد است...نه؟ ....دعا مي كنم....باز هم دعا ميكنم....
توفني عاشقا.....مرا عاشق بپذير.....امروز و... در لحظه مرگم....!
امروز . و در لحظه مرگم .
در لحظه مرگم ...

يك سال گذشت ...
.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

هفت خويشتن

در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.

در ضمن اين رو تقديم ميكنم به بهنام عزيز.

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۳

نمی دانم

چرا ماندم.چرا هستم.....نمی دانم

برگها افتند در سوگ باد

شیشه ها لرزند به رقص عشق

گلها خندند به شکه های پوچ

دلها گویند از رفتن و کوچ.....!

نمی دانم

این نگاه و گریه ی سرد از پی کیست

ز شبنم ها بوی گل و ترگ نیست

مزار افتم

تو ای مادر

که من خارم تا باور

کن ناله تو ای درویش

منم مرده ی خود از خویش

نگریز قاصد به هر طوفان

که اشک دارم چون باران

مزن سجده به هر آواز

کین منم گریه ی بی ساز

مشو عاشق تو ای عارف

تویی آزاد سوار بر باد

به هر راهی تو باش شاعر

تا دریاهای بی ساحل!

مرو مادر

منم آخر

ز هر ساحر.......؟!

مبر شعر را

تو ای مهتاب"ز خورشید بی خواب

منم مرده ز هر راهی

که افتم به هر چاهی

بهار دارم؟نمیدانم

نماز خوانم و بی جانم

مکن رسوا

تو ای نایاب"منم بی عشق

حتی در خواب....!




این شعر رو مهدی عزیز واسم فرستاده که باید ازش تشکر کنم. اگه کسی میتونه در چاپ شعرهاويا رفع اشكالات احتمالي کمکش کنه لطفا با این آدرس(faaraari@yahoo.com) باهاش تماس بگیره.

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۳

اين چند تا نكته رو جايي خوندم اينجا نوشتمش كه هم خودم هميشه جلو چشمم باشه هم بقيه بتونن ازش استفاده كنند.
هرگز ريسمان اميد را رها مكن.
وقتي احساس مي كني كه ديگر تحمل نداري،
جادوي اميد است كه به تو نيرو مي دهد تا راه را ادامه دهي.
اعتماد به نفس را هرگز از دست مده،
تا آن زمان كه باور داري: توانايي،
دليلي داري تا بكوشي.
هرگز مهار شاد زيستن خود را به دست ديگري مده،
بر آن چنگ بزن،
آنگاه همواره در اختيارت خواهد بود.
اين ثروت مادي نيست كه پيروزي يا شكست را رقم مي زند.
پيروزي و شكست در چگونگي احساس ما نهفته است.
احساس ماست كه ژرفاي حيات مان را نشان مي دهد.
روا مدار كه لحظه هاي نا خوشايند بر تو چيره گردند.
صبور باش و ببين كه آن ها در گذرند.
در ياري جستن از ديگران ترديد مكن.
امروز يا فردا،همه بدان نيازمنديم.
از عشق مگريز
به سوي آن بشتاب
چه...
عشق ژرف ترين شادي هاست.
چشم به راه آنچه كه مي خواهي، نمان.
بلكه با تمام وجود آن را بجوي،
و بدان كه زندگي در نيمه راه با تو ديدار خواهد كرد
اگر تدبيرها و روياهايت با اميدهاي تو همسو نشدند،
تو راه گم نكرده اي،
هر آينه كه چيزي نو از خود و زندگي بياموزي،
بدان كه پيش رفته اي.
داشتن احساس نيكو به زندگي،در گرو داشتن احساس نيكو به خود است
هرگز خنده را از ياد مبر،
و غرور نبايد مانع گريستن تو شود.
با خنديدن و گريستن است كه
زندگي معنايي كامل مي يابد.

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳

َانت كَهفي ... تويي پناه من ...تويي ...تو كَهفِ مني .... كَهف .... غار .... كه بپوشاندت ... كه پناهت دهد از همه چيز ... كه فرار كني از نگاه خيره خورشيد و اطمينان داشته باشي به ماندن غار ...به تاريكي اش ...مثل شب ... كه غمت را بپوشاند ...غمت را ...اشكت را ...در ميان دل سنگي كوه .... و سرت را آرام بگذاري و نه صد سال ...نه سه صد سال ...هزار سال ...هزار .... بخوابي .
َانت كَهفي ! تويي پناهم وقتي راهها با همه وسعتي كه دارند درمانده ام كنند .... و زمين با همه پهناوريش بر من تنگ گيرد ....
زمين .... زمين ..با همه پهناوريش بر من تنگ گيرد .... َانت كَهفي .... تو ....
تنها تو !




کاش الان اونجا بودم.

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

تمام دوران كودكي ام در هاله اي آغشته به رويا گذشت ..كارتونِ حكايت دختر بيمار و مرد نقاش ...حكايت آخرين برگ مانده بر روي درخت ...حكايت بيماري و اميد ...حكايت انتظار ...حكايت سخت انتظار ...حكايت اميد ....
مي خواندم : حكايت ساداكو و هزار درناي كاغذي ...حكايت دخترك بيمار و باز حكايت اميد ...حكايت صبر ...حكايت انتظار ....
مي شنيدم : حكايت يعقوب ...حكايت يوسف ... حكايت مرد وصبر ...حكايت پيرمرد و صبر ... فَصبر جَميل ....

هيچ چيز نمي ماند ...هيچ چيز برايت نمي ماند ..جز اميد .... جز اميد واهي .... جز اميد به « جبران جبران ناپذير » جز هر روز، روز را به اميدِ معجزه ...اميدِ ديدن معجزه گذراندن ....
معجزه ....
هميشه يه جايي در زندگيت هست كه وجودش عذابت مي دهد ... هميشه جايي هست كه ميان تمام سرخوشيها مي آيد و تكه تكه از روحت را مي كَند . آرام ...صبور .... صميمي . مي كَند .
گاهي حس مي كنم كسي دستش را وارد قفسه سينه ام كرده .... كسي ... و محكم .... آن جسم صنوبري شكل را دارد فشار مي دهد .... محكم ... چنگ مي زند ... مثل الان.بايد از خيلي ها تشکر کنم که هميشه من و همراهي کردن و برام يه تکيه گاه محکم بودن . از داداش مجيد گلم ممنونم . عزيزم الهي که زندگيت هميشه سبز باشه . کاش ميشد خودم ساقدوش عروست باشم.همه خوبيهاي دنيا رو براي هر دوتون آرزو ميکنم..



بايگانی وبلاگ