پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

يادم نيست که بالاخره عاشقت شدم يا نه اما تا اومدم تو رو تو دستام بگيرم يه باد سياه وحشی اومد...بادی که مجبورم کرد چشامو ببندم و خم بشم که مبادا منو با خودش ببره...تو خيالم تو هم با چشای بسته روبروم بودی!باد که تموم شد چشامو باز کردم دستامو دراز کردم واسه برداشتنت اما نبودی..گفتم شايد از ترس باد به آغوشم پناه آوردی ولی اونجا هم نبودی...برگشتم دور و برمو نگاه کنم٬که دنبالت بگردم.ديدمت!توی دستای يه غريبه بودی!خواستم برم سرش داد بزنم که های!سهم من توی دستای تو چه می کنه؟ که ديدم داری می خندی....باد تو رو برده بود اما راضی بودی...لبخندتو که ديدم پاپس کشيدم!تو بخندی من هم شادم...با من که هرگز نخنديدی...حالا تو اون بالايی توی برج آرزوهای من ولی بی من!با ديگری...و من اينجام توی اين خندق بلا!بی تو و بی هيچ کس ديگری....منتظرم که يه باد تند بياد و تو رو بندازه توی دستای منتظرم يا اگه نتونست منو با خودش ببره جايی که نه تو باشی و نه من!

توضيح: اين متن هيچ ربطي به من و نوع احساسم نداره ..باز نيايد به من
نسبتش بديد...دليل نوشتن اين متن درد دل يه نفر باهام بود . همبن

هیچ نظری موجود نیست: