یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴


به خاك كوچه ديدار آب مي پاشند
بخوان ترانه شادي كه يار آمدني ست
ببين چگونه قناري ز شوق مي لرزد!
مترس از شب يلدا! بهار آمدني ست
صداي شيهه رخش ظهور مي آيد
خبر دهيد به ياران : سوار آمدني ست
صداي بال ملايك ز دور مي آيد
مسافري مگر از شهر نور مي آيد
دوباره عطر مناجات با فضا آميخت
مگر كه موسي عمران ز طور مي آيد؟!
ستاره اي شبي از آسمان فرود آمد
و مژده داد كه: صبح ظهور مي آيد
چقدر شانه غم بار شهر حوصله كرد
به شوق آنكه پگاه سرور مي آيد
به زخم هاي شقايق قسم,هنوز از باغ
شميم سبز بهار حضور مي آيد
مگر پگاه ظهور سپيده نزديك است؟
صداي پاي سواري ز دور مي آيد؟

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴


نمي گويم چه كسي ...نمي گويم چه جوري يا چرا ....اما از يادم برد ...خيلي چيزها را از يادم برد ... خيلي چيزها را ... از يادم برد سيماي دخترک ساده اي را كه دلش قد يك كف دست بود و وقتي دلش مي گرفت مي توانست خودش را مهمان آسمان كند و خود را رها كند توي آغوش باد ..از يادم برد سيماي بچه اي را كه دلش را ...محبتش را , هر چقدر كه بود كم يا زياد ... وزنش نمي كرد و مي گذاشت كف دستش ... و مي داد به هر كسي كه مي ديد...! فرقي نمي كرد ...فرقي نمي كرد ...مهم دوست داشتن بود ...مهم ... مهم ....
خيلي چيزها را از يادم برد ...خيلي چيز ها را .. همه چيز را ... نشستم و روز ها اين خط را خواندم ...لحظه ها اين را زمزمه كرده ام ...
كه وقتي ديگر کسي نيست تا تو را به ياد بياورد ، تو ديگر آن کسي نيستي که بودي
... روز ها و روز ها و روزها اين را زمزمه كرده ام , امتحان كرده ام , بلعيده ام ... و فكر كرده ام به اين كه چگونه تو آن كسي نيستي كه پيش از اين بوده اي ... مي داني آشنا ! تنها چيزي كه به دست آورده ام اين است كه روبروي غريبه ها - كه تو هم از ايشاني - مي توانم عجيب عمود و محكم بر زمين بايستم .... در انتهاي سياه چال هاي وجودم كه مي توانم زير پاهايم تا آخرين ذره وجود شان را له كنم و خم به ابرو نياورم بایستم...خرد كنم و حس كنم كه هيچ وقت ديگر اين قوم زانوان مرا خميده به خود نخواهد ديد ... توانايي اين ايستادن پوچ را ...اين استحكام دروغين را ... هر كه ببيند حيران اين همه آرامش پليد شود .

و نمي داني كه چقدر اين را زمزمه كرده ام ... چقدر كه :
به حرشع گفتم باران که ببارد عادت خواهي کرد به گريستن در باران و اشک هاي تو
باراني خواهد شد هم چون تمام باران ها ، خنديد؛ او عادت را نمي فهميد
. و شب و روزم هروله اي بوده ميان ميان دوزخ و بهشت ... ميان مرگ و حيات ... ميان تاريك ترين تاريكي ها و نور ترين نور ها ... ميان عاشقانه ترين نواهاي عاشقانه و سرد ترين طوفانهاي عاري از عشق ... هروله اي بوده ... هروله تشنه اي كه از عطش طاقت يافتن آب ندارد ....
آب....
آب...
آب...