یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۴

لحظه تحويل



هر سال وقت سال تحويل به شمع نگاه ميكنم ..هر سال...اشكم در مياد ..به
همه ميگم از بس به نور شمع خيره ميشم اشكم در مياد ...شمع ريزه ريزه آب ميشه تا شعله رو به آرزوش برسونه...آب ميشه تا شعله به شمعدون نزذيك و نزديكتر بشه ...بعد ناخوداگاه نگاهم ميوفته به مامان...مثل هميشه مهربون...ساكت و آروم ...بعدش بابا .. خدا ميدونه كه چقدر دوسشون دارم امسال هم مثل هر سال يه حال عجيبی داشتم. مثل هميشه تو اين لحظه دلم ميخواست هزار تا کار بکنم و به هزار تا چيز فکر کنم و هزار جور واسه خودمو اطرافيانم و کسانی که دوسشون دارم دعا کنم! اما نشدددددددد فقط دلم گرفت و چشمام خيس شدن و ....!! بعد مثل هميشه وقت روبوسی بود... اول بابا.... يه دنيا تو بغلش گريه کردم... بيشتر از يه دنيا... مامان... عليرضا...بازم امسال يادم رفت به ماهي قرمز توي تنگ نگاه كنم ببينم واقعا لحظه تحويل حركت نميكنه؟
ميدوني چند ساله ميخوام لحظه تحويل به اونا نگاه كنم ...اما هر سال يادم رفته...هر سال به خودم دلداري ميدم كه عيب نداره سال ديگه نگاه ميكني

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

آخرين ياداشت سال

سلام

روزهای پایان سال.. لحظه های مُرور.. آنچه گذشت با تمام خاطرات خوب و بدش.. آری، میدانم که تو هم حال و هوای مرا داری.. همیشه وقتی به پایان سال نزدیک می شویم و بوی عطر یاس و نسیم شب بو ها را استشمام می کنیم به یادِ یادهای گذشته می افتیم. یک سال دیگر با تمام زیبایی ها، زشتی ها، غم ها، شادیها،دل تنگیها، عاشقی ها،و تنهایی ها گذشت.. .

هنوز خستگی سال گذشته را در موج های نا آرام تنم حس می کنم.. .

اندیشه ام باید خانه تکانی شود.. شاید مدتی به طول انجامد.. درست نمی دانم.. در این لحظه ها می اندیشم به سالی که گذشت.. چگونه بودم.. چگونه می بایست می بودم؛چگونه زیستم.. چگونه می بایست می زیستم. چقدر زمان شتاب دارد .. یادت هست.. همین دیروز بود که مکلف به آمدن شدیم.. یادت هست گفتی مُرور کن.. به یاد شب دیدار افتاده ام ..
وقتی می نشینی و خاطرات گذشته را به یاد می آوری که آرزو هایت را برای سال نو پیکر بخشی.. گاه می خندی و گاه اشکی در چشمهایت حلقه میزند.. در واپسین لحظه ها به یاد آنهایی بودم که سال گذشته در کنارشان می زیستم و اکنون.. باید به یاد آورد آنهایی را که دوستشان می داشته ایم و دوستمان می داشتند.. آنهایی را که باعث یادهای شیرین زندگی اند و همواره موجباتِ آرامش روح..

آنهایی که رسم محبت را به ما آموختند تا دوست بداریم، عاشق شویم.. حتی اگر دوستمان نداشته باشند.

بیایید بنشینیم و برای ساعاتی به یاد آوریم آنچه را که گذشت.. و باندیشیم که شاید این آخرین دیدار باشد.. شاید بهار دیگری را نخواهیم دید، به مانند آنهایی که سال پیش آرزوی دیدن بهار دیگری را داشتند اما.. باید لحظه ها را دریابیم.. محبت را بیاموزیم و عشق بورزیم.. برای عاشق شدن همیشه دیر است..

( خوب، یک بار دیگه بهار اومد. یک ساله دیگه هم گذشت.. یک سال نوشتن و نوشتن و نوشتن.. باید توی این نوشتۀ آخر سال از خیلی ها تشکر کنم.. از اون آدمهایی که من، تنها توی اون ها صداقت و عشق رو دیدم و استاد هایی بودن که به من خیلی چیزها رو آموختند.. مثل محبت و عشق و صداقت و ایمان. مجالی برای نام بردن نیست که نام محدود کندست.. تنها می تونم بگم دوست تون دارم.

پروردگار را شکر می گویم که هیچ زمانی مرا تنها نگذاشت حتی زمانی که تنهایش گذاشتم. برای همه شما آرزوی پیروزی و سالی خوش و پربار دارم.. امیدوارم که تمام آرزوهای زیباتون به حقیقت مبدل بشه و هیج وقت لبخند از روی لبهاتون محو نشه.. توی لحظه های پایان سال یادتون نره واسه من دعا کنید.. همه شما را دوست خواهم داشت

..اگر بايد بگويم مي گويم ....عيدتان مبارك...
اگر هنوز بوي عيد را مي فهميد عيدتان مبارك...اما اگر به ضرب و زور لبخند و تلويزيون و چيز هاي ديگر مي خواهيد باور كنيد كه عيد شده هيچ اتفاقي نمي افتد....


بگذار دعا كنم....عيد است...نه؟ ....دعا مي كنم....باز هم دعا ميكنم....
توفني عاشقا.....مرا عاشق بپذير.....امروز و... در لحظه مرگم....!
امروز . و در لحظه مرگم .
در لحظه مرگم ...

يك سال گذشت ...
.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

هفت خويشتن

در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.

در ضمن اين رو تقديم ميكنم به بهنام عزيز.