پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

طولانی ترین شب سال





در شب یلدا همچون دانه های سرخ رنگ انار صمیمانه کنار هم بنشینیم و مثل پسته دهان باز ، لبمان پر خنده باشد.
بیایید مثل فندق که زیر دندان می شکند طلسم غم و ظلمت شب را زیر دندان امید و آرزو بشکنیم.بیایید مثل هندوانه، درونمان از ظاهرمان زیباتر و شیرین تر باشد.
بیایید مثل یلدا که تولد زمستان را در پی دارد ما هم از نو متولد شویم.
امشب شب یلداست.این شب را پاس بداریم و لحظات کنار هم بودن را از دست ندهیم

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵





ایستاده بود
نظر دوخته دورنمای گذشته
چشم براه آینده
گوشش طعم صدای آشنایی را می چشید
صدای غریب گذشته
نوای دلتنگ گذشتگان
...دوستان
طعم گس نشخوار خا طرات
طعم تلخ یاد عکس های دسته جمعی
او بر افروخته
چرا دست روی عکس می گذاری؟
... جای انگشتی که بر محبوب عکس هایش نشسته
غافل از جای انگشتان زمانه
دم به دم
بر دل زندگی
فراموشی را به خاطر می آورد
نسخه شفا بخش تمام آشناییهای نیمه تمام
حق را به فراموشی می دهی یا عاطفه؟
مگر حق را در یافته ای که در پی تقسیمش هستی؟
های فلانی
نشسته بود
گرد سالیان بر تن
گوشش دیگر یارای شنیدن نداشت
وطنین گذشته در گوشش
چشمانش سوی دیدن نداشت
و تصویر ها روشن تر از هر گاه
راستی محبوب عکس هایت کدام بود؟
زهر خندی بر لبانش می نشیند
دوران عکس های سیاه و سفید گذشته است
و هنوز حق
بین فراموشی و عاطفه در نوسان

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

پاییز


پاییز ،نگاه خواب آلود زمان است .خمیازه های بی وقفه ی زمین مرا با خود به کسالت بارترین ثانیه ها میبرد و این سوز سرد با نوایی رسا تلخ ترین زمزمه ها را در گوش من مرور میکند.

طبیعت هزار رنگ چه مشتاقانه خود را برای این کوچ پیراسته است و من تنها به لحظه ای میاندیشم که باید لخت و عریان بی هیچ رنگ و نقشی ابدیت را به آغوش بکشم.پاییز تمام تجربه ی من از گاه وداست آنجا که ریشه های این همیشه خاکی تهی میشوند از اکسیر خوش نوش دنیا و من باید آنروز مهیای سفر ی باشم تا افلاک. پاییز با مزه ی گس خرمالو به زندگی من وارد میشود آنچنان که تمام اشتهای بهاریم را فراموش میکنم و بازوان جوانیم را لمس میکنم تا مبادا از نوازشهای پاییز به خود بلرزند.

برای من که فرزند بهارم پاییز خوش رنگ ترین لحظه های ترس من است ترسی که با سرد ترین سوز فصل مرا بیش از پیش درخود فرو میبرد.من امروز از عمیق ترین نقطه ی خودخواهییم فریاد میزنم آی شکوفه ی بهاریم،

من برای رویش دوباره ی تو این ثانیه ها را با سپری از جنس پر برمی دارم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

به مهربانی ات مثل هميشه چشم دوختم

من از دریچه شب های قدر لبریزم

ولی گشودن زنجیر پای من با توست

با طوماری از توبه و انابه در دل با زنجیری از تعلقات در پا ولی با اشتیاقی وافر از حضور وپیوستن به دریاها در سر .... با دست هایی سراسر مملو از عطر رمضان .... با چشمهایی پر از بال های اشتیاق پرواز در آسمان این ماه رحمت و برکت و با هزاران امید ودلواپسی آمده ام تا گشایش دوباره در وازه های رمضان را وضو بگیرم و دست های آلوده ام را بیشتر با لا ببرم که عطر توبه از تمام شبهاي های دیگر بیشتر به مشام می رسد.

آری .. خداوند آغوش گشوده است برای اشکهای تو !

ملائک را آوازخوان فرستاده است تا صلا دهند هر که حاجت دارد.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

ماه عزيز




صدای طنین قدمهای رمضان در کوچه پس کوچه های زمان می پیچد و من به این می اندیشم که رويش دستان دعا درآسمان نیایش عالمی دارد... کم کم کوچه های زمان پیچ خواهند خورد ومرا خواهند برد تا آغوش رمضان .....

عطر دل انگيز ربنا در آستانه‌‌‌‌‌‌ي افطـــار وجودم را مست مي كند . كاش در لحظه اي كه دعا مي كاريم ، در لحظه هاي بي كسيمان، در خلوتهاي خداييمان و در نهايت اندوه . باور كنيم خدايــي هست كه دستان ما را خواهد گرفت ، خدايي كه رمضان مـال اوست
و هديـــه مي دهد آن را كوچه به كوچه و فرد به فرد به تمام ما .

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

گاهی سکوت آرامش می زايد و زمانی .............



با همین لبخندهای لاغر، عبور میکنم از حادثه های سرد.می آیم و می مانم تا مکرر شود حدیث این حضور.

اینجا هنوز هم میشود بوی اقاقیها را استشمام کرد،میشود کناردستهای خورشید چرتهای طلایی زد،هنوز هم میشود تو را دزدکی نگاه کرد و از زیبایی لبهایت شاعر شد.آب جریان دارد، با همان تقدس ناب،
بیا غبار غربت را بشوییم.بیا سایه ها را با هم قسمت کنیم و به آسمان زل بزنیم،هنوز هم میشود از پروازچکاوک ها برای خوشبختی الهام گرفت.

چشمهایت را به من بسپار ،میخواهم تو را با خود به دیدن شگرف ترین راز هستی ببرم.پیله را نگاه کن!چه انتظار سبزی میکشد کرم برای کمال،بیا کنار هم ثانیه های انتظار را برداریم،آسمان نزدیک است،با هم که باشیم بالا تر میرویم ،چه باکی از طوفان؟ما شانه های هم را داریم.

در اوج که باشیم سخاوتمندتریم،آبی تریم ،خدایی تریم.بیا صورت احساسمان را بتکانیم،کودکان فقیر شهر لبخندهای ما را به نرخ جان خریدارند،با هم که باشیم زمستان حریف ما نیست.هنوز هم میشود فاصله ها رادزدید، میشود سبد سبد عاشق شد،میشود آشتی کرد،میشود آشتی داد.بیا پُلهای رابطه را از نو بسازیم،بیا تا دیر نشده از قلبهای هم عیادت کنیم.

هنوز هم میشود به پیله های تنهایی هم سری بزنیم،تا پروانه شدن راهی نیست اگر الماسهای عاطفه را از هم دریغ نکنیم.نگاه کن،انگار همه میخواهند من و تو مسیر دستهایمان را پیدا نکنیم. تا وقتی این فاصله هاهست ،پشتمان به سوزی میلرزد.با همین پاهای خسته به استقبال دیدگانت می آیم
.
جاده های سبز قدمهای ما را فریاد میزنند.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

خداحافظی

مي توانستم . مي دانيد كه خوب مي توانستم طور ديگري تمام كنم
هميشه آن طور كه حس مي كني تمام نمي شود .... يك روز , يك روز خيلي عادي , روزي كه فكرش را هم نمي كني نگاه مي كني و مي فهمي كه تمام شده ...نگاه مي كنی مي بيني كه كسي . چيزي روزهاست كه ديگر در زندگيت نيست و تو هنوز متوجه نشده اي ... مي توانستم , اما خيلي ساده مي نويسم ... بيش از هر وقت حس مي كنم اين ماندگي را در اين خطوط .... اين ركود را ... اين عادت را ... همه چيز عادت مي شود ..همه چيز ... و تو براي شكستن اين عادت ها ..اين روزها و اين روزمرگي هاست كه عاشق مي شوي .... براي شكستن اين عادت هاست كه شعر مي خواني .... و واي بر آن روزي كه همه چيزمان بشود عادت ... شعرمان عادت ...شاعرمان عادت ...عشقمان
عادت ...عاشقمان عادت ...
واي بر آن روزي كه همه چيزمان بوي ماندگي بدهد ...بوي رطوبت سردابهاي قديمي كه حس مي كنم آرام آرام مي پيچد در اين خطوط ...روزهاي زيادي گذشته است ...بر من ... و بر شما در اين همراهي و روزهاي زيادي نيز خواهد گذشت . اما آنچه كه مسلم است اين است كه مدتي نخواهم نوشت كه باز هم مسلم است اين مدت بيش از يك ماه خواهد بود اين فراموشي بايد به كمال خود برسد . اين بي خبري و گم شدگي . سكوت ...سكوت ... نيازمند كمي سكوتم و كمي حركت
دعا كنيد كه با هواي تازه اي بر گردم ... با نوري كه بتواند تا هميشه خانه ام را روشني بخشدبر من ببخشاييد , اگر اوج بلند بودنم اسير حقارت محبت هاي كوچك و نفرت هاي حقير شد ....
بر من ببخشاييد , اگر آسمان جهانم به تنگي و كوتاهي ابرهاي تيره شبهاي كودكيم بود .
بر من ببخشاييد , اگر دردم درد داشتن و خودخواهي دختر بچه اي بود كه تمامي جهان را از آن خود مي خواست و هيچ چيز را شريك سهم خود نمي خواست .
بر من ببخشاييد , اگر آنكس نبودم كه مي بايست . اگر قلمم اسير تنگي قلبم بود و قلبم كوچك ... كوچك آن قدر كه " آسمان پنجره اش را آويختن پرده اي از من بگيرد ...."
بر من ببخشاييد , اگر چه لايق اين بخشش نباشم , اگر چه غمي از سينه تان كم نكردم ...اگر چه شريك لحظه هاتان نبودم ...اگر چه ....
بر من ببخشاييد .....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

تولدم مبارک


اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
:
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

خودم را گم کردم



تو را از صدايت مي شناختند و مرا از سکوتم نميتوانم به آرزو هايم پشت کنم صدايت و ديدنت آرزوئي رنگين است که شادماني ام را مي افزايد.

مرا از اين سکوت وهم انگيزم بيرون آر.

دلواپسم.

آري دير زماني است که در پس اين دلواپسي هايم گرفتارم وتوان گذشتن ندارم

بگو چقدر به انتظار بنشينم که زمان از من عبور کند وستاره هاي آسمان غم انگيز شبم شاهد خاموش شدن تک تک فانوسهايم باشند؟

بگو که چقدر پيراهن تنهائي را در چشمه هاي آرزو بشورم وروي طنابي از دلواپسي پهن کنم؟

براي رسيدن به کلبه سبز تو در جنگل خيال از چه دريا هائي که نگذشتم .چه راههائي را که بي تو براي رسيدن به تو نرفتم!!!!!!!

امواج سهمگين غم بر ساحل دلم بي رحمانه مي تاختند غافل از اينکه من ديگر تسليم اين امواج پريشان شده بودم . گوئي شايد فرشته مرگ من همين امواج غم باشند که بخواهند مرا در برگيرند وبا خود تا ابديتي حقيقي ببرند.

با گذشتن از اقيانوس تنهائي ام نميدانستم که آيا به تو خواهم زسيد يا نه؟
چه شبهائي را که از ترس گمراهي در مسير تا صبح پلک بر هم نگذاشتم و تا صبح دل انگيزش ستاره ها را دسته دسته ميشمردم وبه صاحبان آنها غبطه ميخوردم.چرا که خبري از ستاره من نبود.

همه واژه هايم از شدت باران عصر گاهي خيس شده بودند ومن مردد از بيان واژه هاي خاکستري ام.

تنها توشه سفرم عشق بي پايان تو بود .

از کجا معلوم که آنرا خواهي پذيرفت؟

از کجا معلوم که تو مسافر عشق ديگري نباشي؟

يا قايقي که ديروز از کنارم در حال گذشتن بود مرکب تو نبود؟

آمدم پيدايت کنم خودم را گم کردم!
.
پ.ن : زحمت این متن زیبا را دوست و برادرم مهدی عزیز به خواهش من متقبل شدند...که بسیار از این لطفش تشکر میکنم.

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

با تو شروع میکنم



دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.هنوز این پاهای چوبی به شکنندگی بوته ای خشکیده مرا از رفتن باز میدارد.تو در انتهای کدام مسیر نشسته ای که من برای یافتنت اینچنین سرگشته ام
.این دالان های تو در تو این پس کوچه های مارپیچ تا به کجا اضطراب مرا همراهی میکنند.کدام عنصر طبیعی در وجود من کم است که من برای باز کردن چشمهایم مرددم.
کجایی ای یگانه ی بی پایان در پایان کدام انتظار من سبز شده ای.میوه های نارس وجود من دانه دانه می افتند مگر قرار نبود زمستان رفتنی باشد آی خورشید کجایی؟ پشت کدام ابر اردو زده ای .
سرما تا مغز استخوانم فرو رفته است.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.اینجا در این خانه ی خاموش من به اندازه ی تمام جوجه گنجشک های شهرمان دلواپسم.
اگر قرار به سفر بود که من قرنهاست مسافرم اما کلبه ی تو در دل کدام جنگل بنا شده که من برای یافتنش پاهای جوانیم را در باتلاقهای گمراهی جا گذاشتم.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم ؟!!!

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

آخرین یادداشت سال





حكايت ماه آخر سال، وقتي كه از نيمه گذشت، حكايت دويدن هاي پرشتاب است به دنبال كارهاي نكرده.انگار همه يادشان مي افتد كه كلي ماجراي فراموش شده باقي است كه بايد در همين روزهاي آخر سال به يادآورده شده و به سرانجام برسد.

براي خيلي ها اين شلوغ ترين روزهاي سال است و اصلي ترين روزهاي حساب و كتابي كه نتيجه يك سال از عمرشان را معلوم مي كند.
اهل تجارت اين روزها و شب ها بيشتر از هر وقت ديگري در محاصره عددها و رقم ها گير مي افتند. حساب ها بايد با هم بخواند. نتيجه داده ها و گرفته ها بايد چيزي باقي بگذارد مايه آرامش تعطيلات آخر سال؛ چيزي كه بتوان براي سال بعد به آن تكيه كرد.

اين بخش از حكايت اهل حساب حكايت همه ماست كه اين روزها به پشت سر نگاه
مي كنيم تا ببينيم در سالي كه رفت، چه داده ايم و چه گرفته ايم.

شتاب حاكم بر اين روزها يادمان مي اندازد فرصت هايي را كه داشته ايم و فرصت هايي را كه از دست داده ايم.
نيمه دوم ماه آخر سال حكايت عمر است كه فصل به فصل و سال به سال مثل برق و باد مي آيد و مي رود.

در هر بارش انگار تنها پلكي بر هم زديم و بعد شنيديم كسي با حسرت در درونمان مي گويد: عمر چه قدر زود مي گذرد!
اين حكايت هميشگي آدم هاست. گروهي يادشان مي رود كه مسافر قافله عمرند و بايد حساب روزهاي رفته و نرفته را داشته باشند.
گروهي نيز انگار هميشه با چشم هاي باز مي خوابند تا مبادا از اين قافله جا بمانند و فرصت از دست بدهند.

قصه، قصه شيشه عمر است در گذر تندبادهاي روزگار.
خواب زدگان بي خبر از بارها افتادن شيشه، تنها در روزهاي حساب و كتاب آخر هر سال است كه يك چشمشان به ترك هاي روي شيشه عمر خود مي افتد و چشم ديگرشان به شيشه هاي عمر كساني كه بيدار مانده اند و حسرت شيشه هاي ترك خورده و يا حتي شكسته و فرصت هاي سوخته ندارند.
هر بار كه سالي به پايان خود نزديك مي شود، گشوده شدن دفترهاي حساب و كتاب زندگي يادمان مي اندازد که زمان چقدر زود میگذرد.

همیشه روزهای آخر سال حس عجیبی دارم..مثل دلشوره امتحان ...همه استرس امتحان این هست که مبادا وقت کم بیاری ...هنوز کلی از سوالها مونده ولی وقت تموم بشه...به ساعتت نگاه میکنی ...چه زود گذشت...وقت تمام...برگه ها روی زمین..

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

و خدا تک تک این نفسهاست



آری،و خدا تمام این ثانیه هاست.تک تک این نفسهاست.خدا همه ی من است به وقت نیکی و همه ی توست وقتی چشمانت را از کودکان فقیر شهرت دریغ نمیکنی.خدا شاد ترین بازی کودکانه است ،وقتی در مدرسه خوراکیها را تقسیم میکردیم این خدا بود که در دستان ما تکثیر میشد
.
خدا تمام اشتیاق جوانیست، همه ی غرور میانسالی است و نگاه کهنسالان است به سمت آسمان.خدا بوی خاک باران خورده در پایییز است،تمام ادم برفیهای زمستان است،عطر همه ی شکوفه های بهاریست و خدا احساس خنک هندوانه در تابستان است.
خدا در چشمان همیشه نگران مادرم جریان دارد و در دستان پینه بسته ی پدرم لانه کرده.خدا تک روزنه های نور در دیوار زندان است،قُم قُمه ی آب در بیابان است و تجربه ی شیرین خورشید است در قطب.خدا لبخندهای مهربان توست وقتی تمام تمنای مرا پاسخ میدهی و دستان گشوده ی من است آنگاه که بازوان تو را نادیده نمیگیرم.

خدا راه میرود، شعر میخواند، نور میبافد. خدا شبها برای بچه ها قصه میگوید و صبحها یادشان میاندازد صورت پدر را با جانانه ترین بوسه بدرقه کنند.خدا با یک قوطی کمپوت به بیمارستان می آیدو روی شاخه گلی کنار تخت بیمار مینشیند.خدا بوی هیزم سوخته است،لطافت شبنم سحرگاهی است،حافظه ی کوچ اردکهاست و خدا هوای شرجی استواست.

خدا هنگام عاشق شدن ما دلشوره میگیرد و شبهای فراغ پا به پای ما میگرید.خدا ازدحام پشه ها دور چراغ است ،خدا روی دوشهای حلزون است،تجربه ی لحظه های پیله برای کرم است و رویش همیشگی جلبکها در برکه هاست.خدا بلیط میدهد،سوار اتوبوس میشود اماجایش را با پیر زنها عوض میکند.خدا بوی اسپند دود کرده در مراسم عروسی است،بادکنکهای رنگی در جشن تولد است،

خدا با مزه ی خرما کام تلخ مرگ را شیرین میکند. خدا اوج پرواز عقاب است ،نوسان سریع قلب گنجشک است،لحظه های مکر روباه است وخدا فصل جفت گیری پنگوئنهاست.خدا پشت چراغ قرمز شکلات میفروشد،نادیده اش نگیرو خدا اشتیاق ملاقات خواهر و برادریست که تاکنون همدیگر را ندیدن خدا سلامیست که بین همون خواهر و برادر هر روز صبح رد و بدل میشه .آری،

خدا تمام این ثانیه هاست

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴

سیاست


کچبی دید عقاب خود سر

می برد جوجککان را یکسر

خواست این حادثه را چاره کند

ببرد راهش و آواره کند

کرد اندیشه و کرد اندیشه

برگرفت از بر خود آن تیشه

رفت از ده پی آن شرزه عقاب

پل ده را سر ره کرد خراب

راه دشمن همه نشناخته ایم

تيشه بر راه خود انداخته ایم

"نیما یوشیج"

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

امن


يا مهيمن

می گويد: در من بشارتی است...
عجبم می آيد از آن مردمان که بی آن بشارت زنده اند....

چيزی که آدم را به هوای خودش ميکشد تصوير روشنی از خير است
...
امروز تو برای من مامن اين خيری .محل امن!

دوباره پنجه به مهتاب برده ای آری !....

نهايت تمامي نيروها پيوستن است...

پيوستن به اصل روشن خورشيد ،

و ريختن، به شعور نور...

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

برگرفته از دفترچه خاطرات

. شيراز رسمشون اينه که (شايد همه‌جا باشه من نديدم) دسته‌ها از شب اول محرم از تکيه خودشون تو محل خودشون شروع مي‌کنن و هر دفعه مسافت بيشتري رو مي‌رن. تا اينکه روز عاشورا همه تا شاهچراغ مي‌رن. از بچگي روز عاشورا مي رفتيم نزديک شاهچراغ و دسته‌ها رو نگاه مي‌کرديم. يه رسم ديگه هم که دارن اينه که شربت آبليمو مي دن (زياد غذا رسم نيست تو شيراز) بعضي‌ها هم عرقيات (مثلا بيدمشک، گلاب ا!!) مي دند. هميشه يه ليوان مي‌گرفتيم و کلي شربت مي‌خورديم. تو شيراز خب از شهرهاي مختلفي زندگي مي‌کنن. و تفاوت نوع عزاداري ها خيلي جالبه. مثلا عشاير قشقايي كه خيلي جالب مراسم عزاداري رو برگذار ميكنند و از همه جاب تر هم دسته آباداني‌ها، بوشهري‌ها و بندري هاست که خيلي به هم شبيه هست. اول براي شروع مراسم يه مدت سنج و دمام و بوق مي زنن. فقط مي‌زنن. بعد هي تند و تندش مي‌کنن و اين باعث مي‌شه مردم جمع شن. بعد قطعش مي‌کنن و سينه زني شروع مي‌شه که حتما تو تلويزيون ديدين. که کمر هم رو با يه دست مي‌گيرن و تو يه دايره مي‌چرخن و سينه مي‌زنن. يادمه که بچه بودم آخر مراسم مي‌رفتن تو مسجد خودشون .
نيمي از كودكيم آغشته بود به شربت آبليموي خنكي كه با ليموي تازه درست شده بود و ظهرهاي عاشورا كه اين شربت رو با چه ولعي ميخوردم.
هيچ وقت يادم نميره جقدر التماس ميكردم كه ببرنم مراسم عزاداري تا گهواره علي اصغر رو ببينم.
الان ولي خيلي وقته كه اون شور و هيجان بين مردم نيست...دسته هاي عزاداري مثل قديم نيستند.همه چيز انگار فرق كرده.

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

بلندا





براین بلندای متناهی کسی را به جرم آرزوهای دور رجم نمی کنند

ابنجا باد تازیانه می زند و تنها افکار دور و دراز شکنجه می کنند

ابنجا تنها زندانی است که وقت تنهایی با ميلی بی پایان به آغوشش می خزم

سایه ها اینجا مسلط اند ، سایه های خیال

چراغهای مردمان خوشبخت اینجا کورسویی بیش نیست و چه وسوسه شومی که ...

آیا می شود از اینجا تا ابدیت جاری شد ...

پاسخی که تنها سؤالش دل به دریا زدن است

نسیم خنکی می وزد

نسخه ای از افکارم در این هوای خنک به جای می ماند تا...

بار دیگر همه چیز تکرار شود

اینجاست کوتاهترین زمان تا بینهایت

اینجا بلندترین جای این شهر است.



پ.ن:عکس شخصی است.

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴





ما , در " خفاخانه " هاي ضمير خويش چيزي را پنهان نگه داشتيم ,

پنهان و سر سختانه نگه داشتيم .

و روزي دانستيم - و تو نيز خواهي دانست -
كه زمان جاودان بودن همه چيز را نفي مي كند .

پوسيدگي بر هر آنچه پنهان شده است دست مي يابد و افسوس به جاي مي ماند

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴




كسي قادر است اسماعيل را به زانو در آورد كه اول از بند اسماعيل خويش آزاد شود
تا دلهره اسماعيل در تو است ابليس درعقبه برپاست.

اكنون ابراهيم شده اي، ابليس را به خاك افكنده اي
اسماعيلت را از قربان گاه بازگردان
آنچه بايد ذبح مي كردي، اسماعيل نبود، بند اسماعيل بود

بايگانی وبلاگ