چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

با تو شروع میکنم



دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.هنوز این پاهای چوبی به شکنندگی بوته ای خشکیده مرا از رفتن باز میدارد.تو در انتهای کدام مسیر نشسته ای که من برای یافتنت اینچنین سرگشته ام
.این دالان های تو در تو این پس کوچه های مارپیچ تا به کجا اضطراب مرا همراهی میکنند.کدام عنصر طبیعی در وجود من کم است که من برای باز کردن چشمهایم مرددم.
کجایی ای یگانه ی بی پایان در پایان کدام انتظار من سبز شده ای.میوه های نارس وجود من دانه دانه می افتند مگر قرار نبود زمستان رفتنی باشد آی خورشید کجایی؟ پشت کدام ابر اردو زده ای .
سرما تا مغز استخوانم فرو رفته است.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.اینجا در این خانه ی خاموش من به اندازه ی تمام جوجه گنجشک های شهرمان دلواپسم.
اگر قرار به سفر بود که من قرنهاست مسافرم اما کلبه ی تو در دل کدام جنگل بنا شده که من برای یافتنش پاهای جوانیم را در باتلاقهای گمراهی جا گذاشتم.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم ؟!!!

هیچ نظری موجود نیست: