پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳

روزگاري پر بودم از ترس ، از ترس گم كردن آناني كه دوستشان مي داشتم.... ، روزگاري پر بودم از محبت : بندي به پاي من و آنان كه محبتم به آنان مي رسيد ..... روزگاري سر خوش بودم از داشتن تمامي خوبيهاي دنيا ... و در وحشت از ، از دست دادنشان .... ، و امروز تنها ، تنها مي خواهم که گاهي ، در سکوت ، با صبر ، نجوا کنم ... نجوا ... مثل تمام دعاهاي زير لب ... دلم مي خواهد نجوا کنم ، تمام دعاهايي را که آموخته ام ...
شايد من آن قدرها هم فرق نکردم ، شايد در تمام اين خطوط از همان ابتدا همه چيز با کمي تغيير به همان شکل باقي مانده است . همان قدر آشفته ، همان قدر تنيده ... همان قدر بد ... شايد من هنوز در بند داستاني ام که روزهايي که خيلي کوچک بودم ... خيلي ، برايم از کتابخانه مي گرفتند و مي خواندند . آن افسانه آمريکاي لاتيني ، آنانسي که عنکبوتي بود که در روزهاي خوب زندگي اش آدم بود و در روزهاي بد عنکبوت ... من هنوز آن داستان را به ياد دارم و هنوز دوستش دارم و بعيد مي دانم که روزي فراموشش کنم ... و فکر مي کنم اين محبت بي دليل نبودست

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۳

علف ها با صداي نازک نسيم مي لرزند ... درختهاي باغچه اما ساکنند . ... مي بيني ؟ نسيم آرام همه چيز را مرور مي کند . شايد اين راز تمام چيزهاي کوچک است ، شايد اين آن هجوم محوي است که درون تمام اشياء را به خود مي کشد ... حس مي کنم مورچه ها تمام صداها را مي شنوند ... تمام صداها را ... اين سرشت چيزهاي کوچک است ... سرشت چيزهايي که خود را کوچک نگاه داشته اند ... کوچک نگاه داشته اند تا بشنوند خيلي چيزها را که خيلي ها نمي شنوند ... ببينند آن چيزهايي را که هيچ کس نمي بيندشان . مثل بچه ها ، مثل بچه ها وقتي که هنوز خيلي بچه اند ، که فرشته ها را مي بينند ، خدا را مي بينند و همه چيز هاي خوب را مي بينند ...
و فکر مي کنم ، فکر مي کنم که اگر اين همه سال است که مورچه ها اين قدر کوچک اند ... اگر فرشته ها اين قدر کوچک مانده اند لابد چيزي مي شنيده اند ، چيزي که مي ارزيده ... مي ارزيده به اين همه سال کوچک بودن و ميان دست و پاي بزرگتر ها گم شدن ... چيزهايي مثل صداي قلب آدمها ، آدمهاي عاشق ... آدمهاي منتظر ... آدمهاي اميدوار ... چيزي مثل صداي پاي مسافراني که از عمق جاده هاي دور مي آيند ...متولد شدن هم مثل حركت با نسيم هست ...هر چه روحت سبكتر باشه راحت تر با نسيم به حركت در مياي.....چند روز پيش تولد عزيزي بود كه بهش تبريك ميگم... حسن عزيز .انشالله سالهاي سال سرزنده و سعادتمند باشي..

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

يكي داره يه چيزی رو به زحمت ميکشه. يکی داره تند تند ميره و بر ميگرده. اون يکی نگاهش داره زمينو سريع طی ميکنه تا چيزی رو پيدا کنه. زير لاهاف آسمون شهر، همه قلبايی که دارن تالاپ تالاپ ميزنن، وقتی هر کدوم فکر ميکنن تمام وسعت شهر مال دل اونه. تمام کينه ها، محبتها، نفرت ها، دوست داشتن ها زير لاهاف ضخيم شهر تب می کنه.
کسی نشسته بر لب ديواری قديمی. تکه کاغذی تو دستشه. جای قطره های اشک جوهر نوشته هاشو مغشوش کرده. کسی چه ميدونه تو دل اون چی ميگذره. وقتی قلب اون داره از جا کنده ميشه. از روی لاهاف شهر، ميون اون همه قلب، هيچ صدايی از ضربانش شنيده نميشه. وقتی گرمی عشق اون، برای بزرگترين رويای دنيای قشنگش، يخ ميزنه. فکر ميکنی گرمی لاهاف شهر هيچ تغييری می کنه؟ همه چيز ..همه زخمها ... همه آدمها تسكين پيدا مي كنند . اما خيلي زخمها ، جاشون ، هميشه رو صورتت مي مونن ... اون قدر كه هر عابري با كمي دقت ... وجود زخمي تو ببينه ...حتي اگه زير لهاف خودت و پنهون كني... هر چقدر هم كه نقش بازي كني ...هر چقدر هم كه سعي كني زخمهاتو پنهان كني ....

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

تو اين روزها ، با دليل و بي دليل به خيلي چيزها فكر كردم .... به كاغذي كه يه زماني توي صفحه اول سررسيدم چسبونده بودم ...چندم دبيرستان بود ....؟ «‌..اي كميل ...اين دلها چون ظرفها هستند ، پس بهترين آنها نگاهدار ترين آنهاست ...»
ظرفي كه بشكنه هيچي رو نگه نمي داره .
ظرف شكسته رو ديگه نمي شه كاريش كرد
شك نمي كنم . شك نمي كنم كه اگه همون جوري كه بايد زندگي نكردم . اگه اون جوري كه در شانم بود راه نرفتم ...اگه اون جور كه حق بود به آدما و خدا وخودم نگاه نكردم ..... اما .... اما.... اون جور .... اون قد كه حتي لايقش نبودم ، حتي قدم نبود ، دوست داشتم .
خيلي سخته ..... مي دوني ...وقتي تو خيلي از اين وب لاگا .... ميون حرف اين آدما ... مي شنوم كه دوست داشتن يعني چي ...مي شنوم كه دوست داشتن نهايتش حسي هست كه يه روز با اولين كسي كه تو خيابون ديدي تقسيمش مي كني ...مثه تقسيم كردن يه بسته چي توز و اشي مشي ..... دوست داشتن احساس مبتذليه كه وقتي شكمت سير شد ...وقتي خواستي بازم خوش باشي مي ري پيشش تا سرگرم شي ... وقتي ميشنوم اينه دوست داشتن .... يه آن ...قد يه چشم باز وبسته كردن مي ترسم .... مي ترسم كه اين جوري دوست داشته باشم ...مي ترسم كه دوست داشتنم از اين نوع بوده باشه ...
اما نبود .
هيچ وقت . و براي هيچ كس .
من هنوز به حرمت محبت ايمان دارم . به عظمت دوست داشتن ...
چند روز پيش به يكي گفتم" عزيزم" برگشت بهم گفت" از اين كلمه متنفرم.. ."
حس مي كنم پخش شده ام .... پخش شده ام روي زمين و زمان .... مثل يك سيال ....ذهنم به هم ريخته بايد جمعش كنم............
همينجا از همه اونايي كه به واسطه هك شدن id هاي من براشون ايجاد مشكل شده معذرت ميخوام.حسن عزيز كه اگه قده يه دنيا هم ابراز شرمساري بكنم در مقابل روح بزرگش بازم كمه. و همينطور علي گرامي كه يه مدته ازش بي خبرم و نميدونم هنوز همون id قبلي رو داره يا نه!!! و طاهره و حميده عزيزم كه از اونها هم معذرت ميخوام و همينطور بابك.وكلي هاي ديگه....

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳

تكرارت را دوست خواهم داشت




چقدر تكراريست كلامي كه پر از تكرار است . اما چه تكراري زيباتر از آن ميتواند اينگونه فكر را در غل و زنجير بكشد .تو را مي گويم كه تكرار نام تو ، زندگي ام را مي سازد كه سراسر تكرار توست .
چه زيبا تكرار مي شود نام شيرينت ، چون دم ، چون بازدم ، و هر دم ودمادم
كاش ميشد بر تارك هستي ، بر صورت خورشيد بر چهره ماه و برزمزمه باد و بر هر آنچه تكراريست نام تو را حك كرد تا تكراري ترين جلوه هستي تو باشي ، و من بزرگترين حس دنيا كه اين تكرار دوست داشتني را عاجزانه مي بلعد
چه آرزويي ، چه وهمي ، چه خيالي .
انگار كابوس سهمناك هستي مرا مي طلبد كه اينگونه به جفنگ آمده ام و اراجيف به هم مي بافم
اما به قول سهراب :
خاصيت عشق اين است

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳



باز هم آمد و در گوشهايمان آيه هاي مهر خواند . در دلهايمان شوق ريخت و تارهاي قلبمان را آنچنان به لطف خود نواخت كه آهنگ خدا سراسر وجودمان را لبريز از عشق كرد.
يكسال تمام منتظر بوديم كه بياد . خوب حالا اومده....
مبارك باشه براي همه اونايي كه منتظرش بودند...
مبارك باشه براي كساني كه عاشق اند و به عشقشون دل خوش دارند...
جان را هواي از قفس بيرون پريدن است
از بيم مرگ نيست كه سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسيدن است...
اميدوارم از لحظه لحظه اين اوقات شيرين بتونيم استفاده كنيم كه شايد ديگه مجالي نباشه و شايد ديگه توفيق استفاده از اين ابر رحمت كه فقط سالي يك بار از بالاي سر ما ميگذره . نصيب ما نشه...

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳

پيچك انتظار از ديوار دلم بالا ميرود. پر از تمنا ميشوم و پر از عطر خوش ريحانه كه در سبزه زار وجود پاشيده است. پيچك انتظار چه غوغايي ميكند! باز هم پر از تمنا ميشوم. پر از گلهاي سوسن ، گلهاي نرگس . و اينك از صداي پاي ظهور است كه سرشار ميشوم ، سرشار از موج ، سرشار از ماه ، ستارگان ، خورشيد! قلبم از عشق درنگي ميكندو در خيالم جبرئيل را ميبينم كه سير از پا نشناخته مي آيد تا براي زمينيان مژده اي بياورد. مژده آمدن امامي كه خداوند تمامي رحمتش را در وجود او ريخته است!
او می آيد و آتش وجودمان را با زلال نگاهش خاموش ميکند. حضورش مرهمی است بر زخم هايمان و صدايش ، تسلی بخش دلهای بی روح مان .
وقتی بيايد ،همه تن ، چشم می شويم تا تصـــوير مهربانی را بر چشمان ابری مان قاب بگيريم . او می آيد و مهربانی را نجوا ميکند ، می آيد و صداقت را به ارمغان می آورد. می آيد و سکوت سرد و مردابی زمين را می شکند .
او می آيد و غروب احساسمان را نويد طلوعی ديگر می دهد . عشق را همسايه ديوار به ديوار دلـــــمان می کند و لبخند را زينت بخش لحظاتمان .
محبت را در وجودمان جاودانه می کند و آرامش را موسيقی دل انگيز جاده های ذهنمان . صفای گام هايش زمين را سرمست می کند. سر مست!




پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

اگر بتوانیم زندگی را آنچنان که هست ببینیم ؛ چیزهای کوچک را بزرگ نمی شماریم ؛ اوهام را حقیقت نمی خوانیم ؛ از خوبیها لذت می بریم ؛ بدیها را نادیده می انگاریم و اعتراف می کنیم که موهبتی گرانبهاتر از زندگی وجود ندارد و دنیای ما جایگاه خوشبختی است .
دامنه ی آرزوهای انسان چنان وسیع است که می توان گفت آرزو دایره ای ست که مرکزش از < مــا > شروع می شود و محیط آن در نامتناهی فرو می رود . اگر از مـَرکب آرزو پیاده شویم و حد خود را بشناسیم ؛ اعتراف می کنیم که از مواهـب و برکـات دنیا به انــدازه ی خـودمان بهره مند شده ایم و به هیچ وجه حق شکایت نداریم .
اگر صبر و متانت را شعار خویش کنیم ؛ سختی هم به قدر خودش ارزش دارد . وقتی مصائب روزگار بر روحمان هجوم می آورد ؛ قوای خفته ی ما بیدار میشود . ناکامی در مسیر زندگی ؛ فرصت خوبی است تا لیاقت خود را به دیگران نشان دهیم . خوشا به حال آنان که در روح خویش خزانه ای زیبا از افکار زیبا دارند . پیوسته در این گلستان باطنی سیر و تفرج می کنند و هر لحظه گلهای تازه می چینند و چیزهای نو می بینند.
و اين همه نصيبمان نمی شود مگر با شناخت خويشتن ِ خويش .....
افلاطون می گويد :‌
به خود ِ خويش بازگرد و در خويشتن بنگر . و اگر ببينی که زيبا نيستی ؛ همان کن که پيکر تراشان با پيکر می کنند . هر چه زيادی است بتراش و دور بيانداز . اينجا را صاف کن و آنجا را جلا بده . کج را راست کن و سايه را روشن ساز و ...
از کار خسته مشو .

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

قاصدك





انگار براي عاشقي آفريده شده.يا نه!!!!براي رسوندن خبري از عاشقي به معشوقي
يا از معشوقي به عاشقي....
قاصدک رو گرفتم اين بار هيچ خبري با خودش نداشت اما نذاشتم بي خبر بره
تو گوشش زمزمه کردم و او نو به دست باد سپردم......
قاصدک نرفته برگشت و گفت:
شونه هاي من براي رسوندن اين خبر ضعيف هستن .اين خبر سنگينه و اين عشق بزرگ.
گفتم برو.........
قاصدک به فکر فرو رفت بعد لبخندي زد و گفت:
از دوست داشتن تا عاشق بودن راه طولانيه ,راهي از رنج و عشق و صبوري
و هر کسي به اين راه آشنا نيست
پس عاشق اون کسي باش که جواب عشق
رو خوب بده......
عاشق يک عاشق باش

.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

در برابر تو كيستم ؟

... من در برابر تو کيستم ؟ و آنگاه خود را کلمه اي مي يابي که معنايت منم و مرا صدفي که مرواريدم تويي و خود را اندامي که روحت منم و مرا سينه اي که دلم توئي و خود را معبدي که راهبش منم و مرا قلبي که عشقش توئي و خود را شبي که مهتابش منم و مرا قندي که شيريني اش توئي و خود را طفلي که پدرش منم و مرا شمعي که پروانه اش توئي و خود را انتظاري که موعودش منم و مرا التهابي که آغوشش توئي و خود را هراسي که پناهش منم و مرا تنهائي که انيسش توئي و ناگهان سرت را تکان مي دهي و مي گويي : نه ، هيچ کدام ! هيچ کدام ، اين ها نيست ، چيز ديگري است ، يک حادثه ديگري و خلقت ديگري و داستان ديگري است و خدا آن را تازه آفريده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام اين چنين با هم آشنا نبوده اند ، اين چنين مجذوب هم و خويشاوند نزديک هم و نزديک هم نبوده اند ... نه ، هيچ کلمه اي ميان ما جايي نمي يابد ... سکوت اين جاذبه مرموزي را که مرا به اينکه نمي دانم او را چه بنامم چنين جذب کرده است بهتر مي فهمد و بهتر نشان مي دهد .

دكتر علي شريعتي

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳

در رؤياهايم مست بودم، مست خواب و مست با تو بودن
اما تو نبودي...
من بودم و دريا و خوابي که تو را کم داشت
و گوش ماهيهايي که صورتشان را با موج شسته بودند و
لاک پشتي که در رؤياهايش مست بود، مستِ خواب....
دريا بود و ماسه‌هاي آب خورده‌اي که دستهاي مرا مي‌بوسيد
تا براج عشق کهنه مان برجي بسازم و قايق کوچکي که عزم تورا مي‌جست
اما تو نبودي...
آنجا همه چيز آبي بود اما نه آبي آسمان، که آبي‌اش دريايي بود
حتي رنگ پرواز مرغان دريايي هم آبي بود
آبي يک دست و يا شايد من هرآنچه را که بود آبي ميديدم
گفتم که:
مست بودم، مست خواب و مست با تو بودن
اما...
تو نبودي

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳

عشق

   




عصاره ي پيام من ، عشق است .
پيامي ساده و بي پيرايه دارم : عشق.
در عشق، ابهامي وجود ندارد
ابهام در ماست.
مهم نيست كه به چه كسي عشق ميورزي
متعلق عشق موضوعيت ندارد.
آنچه مهم است اين است كه
بيست و چهار ساعت روزت را عاشقانه سپري كني ،
همان طور كه در بيست و چهار ساعت روزهايت ،
بي استثنا نفس ميكشي .

برگرفته از كتاب: عشق پرنده اي آزاد و رها.نوشته: اوشو



درضمن از همه دوستان و عزيزاني كه منو با كلامهاي زيبا و پيغامهاي با
محبتشون همراهي ميكنندواقعا ممنونم. و شرمسارم از اينكه متاسفانه امكان ذكر نام همه عزيزان نيست

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳



خدايا من ميتوانم گلهاي زنبق و ياسهاي سپيد را طوري كنار هم بگذارم
كه پلي درست شود به سوي تو.
ميتوانم بر تن نرم دريا راه بروم تا به جزيره هاي ناشناخته ات برسم.
ميتوانم صبور بايستم , چون درختي كه در خاك ريشه دوانده است تا گنجشكها بر انگشتانم لانه بسازند و هر روز صبح با جيك جيك آنها , بودن را حس كنم.
خدايا! من ميتوانم قلبم را به خورشيد هديه كنم تا از گرمي اش , دست خورشيد بسوزد.
ميتوانم گيسوانم را به بيابان هديه كنم تا به بيشه حسودي نكند.
اما خدايا! اگر تو نخواهي , چگونه ميتوانم بگويم: ” ميتوانم “ ؟

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

اي كاش هنوز رهگذر كوچه هاي دوران كودكي بودم . كينه هاي ناشناخته را بر روي بادبادك ها به آغوش آسمان مي سپردم و بعد دور از چشم مادر با ورقي ديگر از دفتر مشقم بادبادكي زيبا درست مي كردم !
اي كاش در كوچه هاي كودكي مي ماندم و مهر را در همان خنده هاي پرعاطفه و فريادهاي پرهياهوي بازي عموزنجيرباف معنا مي كردم و بي وفايي را تنها به خاطر نصف نكردن گلابي همكلاسي ام و ندادنش به من معني مي كردم ! اما افسوس .........
افسوس كه بعضي آرزوها بر دل مي ماند .






دلم صدا ميزند تو را
در كوچه باغ فراموشي
دوباره گم شده اي
مثل سالهاي كودكي
هميشه از چشم گذاشتن ميترسيدم
وآن روز نوبت من بود
چشمهايم را بستم
يك,دو,سه....و باز كردم
تو گم شده بودي
و من بي تو ميدويدم
هنوز من بي تو.....
وقتي پيدايت كنم
ديگر چشمهايم را نخواهم بست!

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳


سلام....راستش من نميدونم چجوري اين همه محبت رو جبران كنم. از همه
مهرباناني كه توي اين مدت كوتاه حسابي منو شرمنده خودشون كردن واقعا ممنونم. حضور صميمانه و سبزتون زيباترين غزلها رو در دفتر احساس من پديد مياره و پاكي و صفاي پيامهايي كه برام ميذاريد من رو بيش از پيش مصمم ميكنه و ...



زندگی نو
و تولدی نو
بياييم مهربانی را چون آب رودها در
لحظه لحظه «بودن» جاری سازيم.
بياييم دوستی را چون پهنای اقيانوس ها بيکران سازيم.
بياييم دوست داشتن را چون گل های
بهاری هميشه در باغ جان و دل سبز نگه داريم.
بياييم مهر را بسان مهر آسمانی هميشه
بر بلندای آسمان قلب و جانمان داشته باشيم.
بياييم دوست داشتن را همراه نفسهايمان سازيم.
بياييم چون محمد، امين يکديگر، چون
ابراهيم، خليل همديگر و چون موسی کليم هم باشيم.
چرا نيستيم، چرا مهربان نمی شويم و
چرا لحظه ها را درک نمی کنيم؟
مهر را نمی بينيم تا مهربان شويم.
محبت نمی کنيم تا همدم شويم.
و در هزاران هزار لحظه هر سال، فقط
يک لحظه را لحظه «تولد» خويش
می دانيم و آن را جشن می گيريم.
ولی برای هزاران و شايد ميليون ها لحظه
«بودن» گاه حتی لحظه ای نمی انديشيم.
گاه «بودن» را چنان در قيد شرايط محيط
قرار می دهيم که ديگر اراده، همت،
انديشه و .... همه از خاطرامان می رود و
در اين لحظه «بودن» مفهومی اجباری و تحميلی می يابد.

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

تويي كه پرواز را به خاطر داري به من بياموز چگونه پرنده باشم...
چگونه زيستن را خود آموخته ام...
به من بياموز در نبود تو چگونه بميرم...
بوي شقايق مي آيد وقتي در باور خسته ايمان اين دشت قدم ميزني...
بوي نياز مي آيد وقتي در لحظات عارفانه مناجات من ناز ميكني
به چه جهنمي قسم بخورم كه با تو بوي بهشت مي آيد...
من با تو دوست دارم دفتر عمرم را ورق بزنم...
بي تو اما همين جا...
در همين سطرهاي آغازين...
دفترم را ببند...

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

۱-دوستت دارم، نه به خاطر شخصيت تو، بلكه به خاطر شخصيتی كه من در هنگام با تو بودن پيدا میكنم.
۲-هيچكس لياقت اشكهای تو را ندارد و كسی كه چنين ارزشی دارد، باعث ريختن اشكهای تو نمیشود.
۳-اگر كسی تو را آنطور كه میخواهی دوست ندارد، به اين معنا نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
۴-دوست واقعی كسی است كه دستهای تو را بگيرد، ولی قلب تو را لمس كند.
۵-بدترين شكل دلتنگی برای هر كس آن است كه در كنار او باشی و بدانی كه هرگز به او نخواهی رسيد.
۶-هرگز لبخند را ترك نكن، حتی وقتی كه ناراحتي! چون هر كس امكان دارد عاشق لبخند تو شود.
۷-تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي، ولی برای بعضي افراد تمام دنيا هستي.
۸-هرگز وقتت را با كسی كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.
۹-خدا خواسته است كه بسياری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را بشناسي، به اين صورت وقتی او را يافتی بهتر میتوانی شكرگزار باشي.
۱۰-به چيزی كه گذشت غم مخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
۱۱-هميشه افرادی هستند كه تو را میآزارند، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش به كسی كه تو را آزرده دوباره اعتماد نكني.
۱۲-خود را به فرد بهتری تبديل كن و مطمئن باش كه خود را میشناسي، قبل از آنكه شخص ديگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
۱۳-زياده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترين چيزها زمانی اتفاق میافتد كه انتظارش را نداري.
برگرفته از سخنان- گابريل گارسيا ماركز

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳

وقايع زندگي

از چرخش وقايع زندگي دلگير مباش
بسياري از اين وقايع فراسوي درك ما هستن
تلاش براي فهم هدف خداوند با هوش محدودمان: مانند سنجش حجم اقيانوس با
.پيمانه است
.بياييد سعي كنيم چراهاي امور را در نيابيم
بياييد كاملا بپذيريم كه در هر وضعيت نامطلوب نيكي پنهاني براي همه وجود دارد

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۳

غنچه با دل گرفته گفت:"زندگي لب ز خنده بستن است
"گوشه اي درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :"زندگي شكفتن است
"با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوي گل و غنچه از درون باغچه باز هم ميرسد به گوش
تو چه فكر ميكني؟ راستي كداميك درست گفته اند؟
من كه فكر ميكنم گل به راز زندگي اشاره كرده است
هر چه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است



پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۳

احوال دنيا


حال دنيارا پرسيدم از فرشته اي
گفت يا باد است يا خواب است يا افسانه اي
گفتمش احوال عمر را گو كه تا عمر چيست
گفت يا برق است يا شمع است يا پروانه اي
گفتمش آنان كه ميبيني بر او دل بسته اند
گفت يا كورند يا مستند يا ديوانه اي

بايگانی وبلاگ