جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳



خدايا من ميتوانم گلهاي زنبق و ياسهاي سپيد را طوري كنار هم بگذارم
كه پلي درست شود به سوي تو.
ميتوانم بر تن نرم دريا راه بروم تا به جزيره هاي ناشناخته ات برسم.
ميتوانم صبور بايستم , چون درختي كه در خاك ريشه دوانده است تا گنجشكها بر انگشتانم لانه بسازند و هر روز صبح با جيك جيك آنها , بودن را حس كنم.
خدايا! من ميتوانم قلبم را به خورشيد هديه كنم تا از گرمي اش , دست خورشيد بسوزد.
ميتوانم گيسوانم را به بيابان هديه كنم تا به بيشه حسودي نكند.
اما خدايا! اگر تو نخواهي , چگونه ميتوانم بگويم: ” ميتوانم “ ؟

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

اي كاش هنوز رهگذر كوچه هاي دوران كودكي بودم . كينه هاي ناشناخته را بر روي بادبادك ها به آغوش آسمان مي سپردم و بعد دور از چشم مادر با ورقي ديگر از دفتر مشقم بادبادكي زيبا درست مي كردم !
اي كاش در كوچه هاي كودكي مي ماندم و مهر را در همان خنده هاي پرعاطفه و فريادهاي پرهياهوي بازي عموزنجيرباف معنا مي كردم و بي وفايي را تنها به خاطر نصف نكردن گلابي همكلاسي ام و ندادنش به من معني مي كردم ! اما افسوس .........
افسوس كه بعضي آرزوها بر دل مي ماند .






دلم صدا ميزند تو را
در كوچه باغ فراموشي
دوباره گم شده اي
مثل سالهاي كودكي
هميشه از چشم گذاشتن ميترسيدم
وآن روز نوبت من بود
چشمهايم را بستم
يك,دو,سه....و باز كردم
تو گم شده بودي
و من بي تو ميدويدم
هنوز من بي تو.....
وقتي پيدايت كنم
ديگر چشمهايم را نخواهم بست!

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳


سلام....راستش من نميدونم چجوري اين همه محبت رو جبران كنم. از همه
مهرباناني كه توي اين مدت كوتاه حسابي منو شرمنده خودشون كردن واقعا ممنونم. حضور صميمانه و سبزتون زيباترين غزلها رو در دفتر احساس من پديد مياره و پاكي و صفاي پيامهايي كه برام ميذاريد من رو بيش از پيش مصمم ميكنه و ...



زندگی نو
و تولدی نو
بياييم مهربانی را چون آب رودها در
لحظه لحظه «بودن» جاری سازيم.
بياييم دوستی را چون پهنای اقيانوس ها بيکران سازيم.
بياييم دوست داشتن را چون گل های
بهاری هميشه در باغ جان و دل سبز نگه داريم.
بياييم مهر را بسان مهر آسمانی هميشه
بر بلندای آسمان قلب و جانمان داشته باشيم.
بياييم دوست داشتن را همراه نفسهايمان سازيم.
بياييم چون محمد، امين يکديگر، چون
ابراهيم، خليل همديگر و چون موسی کليم هم باشيم.
چرا نيستيم، چرا مهربان نمی شويم و
چرا لحظه ها را درک نمی کنيم؟
مهر را نمی بينيم تا مهربان شويم.
محبت نمی کنيم تا همدم شويم.
و در هزاران هزار لحظه هر سال، فقط
يک لحظه را لحظه «تولد» خويش
می دانيم و آن را جشن می گيريم.
ولی برای هزاران و شايد ميليون ها لحظه
«بودن» گاه حتی لحظه ای نمی انديشيم.
گاه «بودن» را چنان در قيد شرايط محيط
قرار می دهيم که ديگر اراده، همت،
انديشه و .... همه از خاطرامان می رود و
در اين لحظه «بودن» مفهومی اجباری و تحميلی می يابد.

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

تويي كه پرواز را به خاطر داري به من بياموز چگونه پرنده باشم...
چگونه زيستن را خود آموخته ام...
به من بياموز در نبود تو چگونه بميرم...
بوي شقايق مي آيد وقتي در باور خسته ايمان اين دشت قدم ميزني...
بوي نياز مي آيد وقتي در لحظات عارفانه مناجات من ناز ميكني
به چه جهنمي قسم بخورم كه با تو بوي بهشت مي آيد...
من با تو دوست دارم دفتر عمرم را ورق بزنم...
بي تو اما همين جا...
در همين سطرهاي آغازين...
دفترم را ببند...