جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

اي كاش هنوز رهگذر كوچه هاي دوران كودكي بودم . كينه هاي ناشناخته را بر روي بادبادك ها به آغوش آسمان مي سپردم و بعد دور از چشم مادر با ورقي ديگر از دفتر مشقم بادبادكي زيبا درست مي كردم !
اي كاش در كوچه هاي كودكي مي ماندم و مهر را در همان خنده هاي پرعاطفه و فريادهاي پرهياهوي بازي عموزنجيرباف معنا مي كردم و بي وفايي را تنها به خاطر نصف نكردن گلابي همكلاسي ام و ندادنش به من معني مي كردم ! اما افسوس .........
افسوس كه بعضي آرزوها بر دل مي ماند .






دلم صدا ميزند تو را
در كوچه باغ فراموشي
دوباره گم شده اي
مثل سالهاي كودكي
هميشه از چشم گذاشتن ميترسيدم
وآن روز نوبت من بود
چشمهايم را بستم
يك,دو,سه....و باز كردم
تو گم شده بودي
و من بي تو ميدويدم
هنوز من بي تو.....
وقتي پيدايت كنم
ديگر چشمهايم را نخواهم بست!

هیچ نظری موجود نیست: