خدايا من ميتوانم گلهاي زنبق و ياسهاي سپيد را طوري كنار هم بگذارم
كه پلي درست شود به سوي تو.
ميتوانم بر تن نرم دريا راه بروم تا به جزيره هاي ناشناخته ات برسم.
ميتوانم صبور بايستم , چون درختي كه در خاك ريشه دوانده است تا گنجشكها بر انگشتانم لانه بسازند و هر روز صبح با جيك جيك آنها , بودن را حس كنم.
خدايا! من ميتوانم قلبم را به خورشيد هديه كنم تا از گرمي اش , دست خورشيد بسوزد.
ميتوانم گيسوانم را به بيابان هديه كنم تا به بيشه حسودي نكند.
اما خدايا! اگر تو نخواهي , چگونه ميتوانم بگويم: ” ميتوانم “ ؟
جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر