چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

نوشتن



کمي خجالت مي کشم که نمي توانم مثل گذشته ها بنويسم. آن نوشته ها خوب بودند. آن نوشته ها که من تنها وظيفه نگارششان را بر عهده داشته ام، گاهي آنقدر خوب بوده اند که نمي خواهم دوباره بخوانمشان . اما اين يک آدم ديگر است که اگر باز هم خجالت بکشد آن قدر نخواهد نوشت که نوشتن را فراموش کند.

آن روزها برايم زيبا بودند..
آن روزها که گاهي آنقدر از من دورند که گويا در دشتي از مه، خوابي دور را مي بيني
...
اين آدمها نيستند که مي نويسند رفيق
تنها شوق. اين شوق است که مي نويسد و مي خواند. بلند مي شود و ديده مي شود. تحکم مي کند و التماس. آدمها بي شوق هيچ نيستند. هيچ. نباتات افسرده اي که زير صورتک هاي خندان و غمگين بي صورتي شان را پنهان مي کنند.
بايد به همه سر بزنم...به همه وبلاگها ..به همه دوستان..به همه شمايي كه هميشه از صميم قلب دوست ميداشتمتان.مدتي به دلايل مختلف فرصت نوشتن نبود...و بيشتر فرصت تجديد ديدارها...و البته هنوز اين روند برايم ادامه دارد.

راست است. به راستي حقيقت اين که عالمي جاي تو را بخواهد و تو دلت بخواهد جايي باشي که هيچ، دلخواستني نيست... هيچ وقت همه چيز يک جا جمع نمي شود و هميشه يک چيزي کم است. هميشه و انگار تا آخر عمر بايد دنبال آن يک چيز کم بگردي که هر روز اسم عوض مي کند...
به مرور سعي ميكنم كه از حال همگي جويا بشم...