پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳

روزگاري پر بودم از ترس ، از ترس گم كردن آناني كه دوستشان مي داشتم.... ، روزگاري پر بودم از محبت : بندي به پاي من و آنان كه محبتم به آنان مي رسيد ..... روزگاري سر خوش بودم از داشتن تمامي خوبيهاي دنيا ... و در وحشت از ، از دست دادنشان .... ، و امروز تنها ، تنها مي خواهم که گاهي ، در سکوت ، با صبر ، نجوا کنم ... نجوا ... مثل تمام دعاهاي زير لب ... دلم مي خواهد نجوا کنم ، تمام دعاهايي را که آموخته ام ...
شايد من آن قدرها هم فرق نکردم ، شايد در تمام اين خطوط از همان ابتدا همه چيز با کمي تغيير به همان شکل باقي مانده است . همان قدر آشفته ، همان قدر تنيده ... همان قدر بد ... شايد من هنوز در بند داستاني ام که روزهايي که خيلي کوچک بودم ... خيلي ، برايم از کتابخانه مي گرفتند و مي خواندند . آن افسانه آمريکاي لاتيني ، آنانسي که عنکبوتي بود که در روزهاي خوب زندگي اش آدم بود و در روزهاي بد عنکبوت ... من هنوز آن داستان را به ياد دارم و هنوز دوستش دارم و بعيد مي دانم که روزي فراموشش کنم ... و فکر مي کنم اين محبت بي دليل نبودست

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۳

علف ها با صداي نازک نسيم مي لرزند ... درختهاي باغچه اما ساکنند . ... مي بيني ؟ نسيم آرام همه چيز را مرور مي کند . شايد اين راز تمام چيزهاي کوچک است ، شايد اين آن هجوم محوي است که درون تمام اشياء را به خود مي کشد ... حس مي کنم مورچه ها تمام صداها را مي شنوند ... تمام صداها را ... اين سرشت چيزهاي کوچک است ... سرشت چيزهايي که خود را کوچک نگاه داشته اند ... کوچک نگاه داشته اند تا بشنوند خيلي چيزها را که خيلي ها نمي شنوند ... ببينند آن چيزهايي را که هيچ کس نمي بيندشان . مثل بچه ها ، مثل بچه ها وقتي که هنوز خيلي بچه اند ، که فرشته ها را مي بينند ، خدا را مي بينند و همه چيز هاي خوب را مي بينند ...
و فکر مي کنم ، فکر مي کنم که اگر اين همه سال است که مورچه ها اين قدر کوچک اند ... اگر فرشته ها اين قدر کوچک مانده اند لابد چيزي مي شنيده اند ، چيزي که مي ارزيده ... مي ارزيده به اين همه سال کوچک بودن و ميان دست و پاي بزرگتر ها گم شدن ... چيزهايي مثل صداي قلب آدمها ، آدمهاي عاشق ... آدمهاي منتظر ... آدمهاي اميدوار ... چيزي مثل صداي پاي مسافراني که از عمق جاده هاي دور مي آيند ...متولد شدن هم مثل حركت با نسيم هست ...هر چه روحت سبكتر باشه راحت تر با نسيم به حركت در مياي.....چند روز پيش تولد عزيزي بود كه بهش تبريك ميگم... حسن عزيز .انشالله سالهاي سال سرزنده و سعادتمند باشي..

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

يكي داره يه چيزی رو به زحمت ميکشه. يکی داره تند تند ميره و بر ميگرده. اون يکی نگاهش داره زمينو سريع طی ميکنه تا چيزی رو پيدا کنه. زير لاهاف آسمون شهر، همه قلبايی که دارن تالاپ تالاپ ميزنن، وقتی هر کدوم فکر ميکنن تمام وسعت شهر مال دل اونه. تمام کينه ها، محبتها، نفرت ها، دوست داشتن ها زير لاهاف ضخيم شهر تب می کنه.
کسی نشسته بر لب ديواری قديمی. تکه کاغذی تو دستشه. جای قطره های اشک جوهر نوشته هاشو مغشوش کرده. کسی چه ميدونه تو دل اون چی ميگذره. وقتی قلب اون داره از جا کنده ميشه. از روی لاهاف شهر، ميون اون همه قلب، هيچ صدايی از ضربانش شنيده نميشه. وقتی گرمی عشق اون، برای بزرگترين رويای دنيای قشنگش، يخ ميزنه. فکر ميکنی گرمی لاهاف شهر هيچ تغييری می کنه؟ همه چيز ..همه زخمها ... همه آدمها تسكين پيدا مي كنند . اما خيلي زخمها ، جاشون ، هميشه رو صورتت مي مونن ... اون قدر كه هر عابري با كمي دقت ... وجود زخمي تو ببينه ...حتي اگه زير لهاف خودت و پنهون كني... هر چقدر هم كه نقش بازي كني ...هر چقدر هم كه سعي كني زخمهاتو پنهان كني ....