یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۳

علف ها با صداي نازک نسيم مي لرزند ... درختهاي باغچه اما ساکنند . ... مي بيني ؟ نسيم آرام همه چيز را مرور مي کند . شايد اين راز تمام چيزهاي کوچک است ، شايد اين آن هجوم محوي است که درون تمام اشياء را به خود مي کشد ... حس مي کنم مورچه ها تمام صداها را مي شنوند ... تمام صداها را ... اين سرشت چيزهاي کوچک است ... سرشت چيزهايي که خود را کوچک نگاه داشته اند ... کوچک نگاه داشته اند تا بشنوند خيلي چيزها را که خيلي ها نمي شنوند ... ببينند آن چيزهايي را که هيچ کس نمي بيندشان . مثل بچه ها ، مثل بچه ها وقتي که هنوز خيلي بچه اند ، که فرشته ها را مي بينند ، خدا را مي بينند و همه چيز هاي خوب را مي بينند ...
و فکر مي کنم ، فکر مي کنم که اگر اين همه سال است که مورچه ها اين قدر کوچک اند ... اگر فرشته ها اين قدر کوچک مانده اند لابد چيزي مي شنيده اند ، چيزي که مي ارزيده ... مي ارزيده به اين همه سال کوچک بودن و ميان دست و پاي بزرگتر ها گم شدن ... چيزهايي مثل صداي قلب آدمها ، آدمهاي عاشق ... آدمهاي منتظر ... آدمهاي اميدوار ... چيزي مثل صداي پاي مسافراني که از عمق جاده هاي دور مي آيند ...متولد شدن هم مثل حركت با نسيم هست ...هر چه روحت سبكتر باشه راحت تر با نسيم به حركت در مياي.....چند روز پيش تولد عزيزي بود كه بهش تبريك ميگم... حسن عزيز .انشالله سالهاي سال سرزنده و سعادتمند باشي..

هیچ نظری موجود نیست: