پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

يكي داره يه چيزی رو به زحمت ميکشه. يکی داره تند تند ميره و بر ميگرده. اون يکی نگاهش داره زمينو سريع طی ميکنه تا چيزی رو پيدا کنه. زير لاهاف آسمون شهر، همه قلبايی که دارن تالاپ تالاپ ميزنن، وقتی هر کدوم فکر ميکنن تمام وسعت شهر مال دل اونه. تمام کينه ها، محبتها، نفرت ها، دوست داشتن ها زير لاهاف ضخيم شهر تب می کنه.
کسی نشسته بر لب ديواری قديمی. تکه کاغذی تو دستشه. جای قطره های اشک جوهر نوشته هاشو مغشوش کرده. کسی چه ميدونه تو دل اون چی ميگذره. وقتی قلب اون داره از جا کنده ميشه. از روی لاهاف شهر، ميون اون همه قلب، هيچ صدايی از ضربانش شنيده نميشه. وقتی گرمی عشق اون، برای بزرگترين رويای دنيای قشنگش، يخ ميزنه. فکر ميکنی گرمی لاهاف شهر هيچ تغييری می کنه؟ همه چيز ..همه زخمها ... همه آدمها تسكين پيدا مي كنند . اما خيلي زخمها ، جاشون ، هميشه رو صورتت مي مونن ... اون قدر كه هر عابري با كمي دقت ... وجود زخمي تو ببينه ...حتي اگه زير لهاف خودت و پنهون كني... هر چقدر هم كه نقش بازي كني ...هر چقدر هم كه سعي كني زخمهاتو پنهان كني ....

هیچ نظری موجود نیست: