پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

يادم نيست که بالاخره عاشقت شدم يا نه اما تا اومدم تو رو تو دستام بگيرم يه باد سياه وحشی اومد...بادی که مجبورم کرد چشامو ببندم و خم بشم که مبادا منو با خودش ببره...تو خيالم تو هم با چشای بسته روبروم بودی!باد که تموم شد چشامو باز کردم دستامو دراز کردم واسه برداشتنت اما نبودی..گفتم شايد از ترس باد به آغوشم پناه آوردی ولی اونجا هم نبودی...برگشتم دور و برمو نگاه کنم٬که دنبالت بگردم.ديدمت!توی دستای يه غريبه بودی!خواستم برم سرش داد بزنم که های!سهم من توی دستای تو چه می کنه؟ که ديدم داری می خندی....باد تو رو برده بود اما راضی بودی...لبخندتو که ديدم پاپس کشيدم!تو بخندی من هم شادم...با من که هرگز نخنديدی...حالا تو اون بالايی توی برج آرزوهای من ولی بی من!با ديگری...و من اينجام توی اين خندق بلا!بی تو و بی هيچ کس ديگری....منتظرم که يه باد تند بياد و تو رو بندازه توی دستای منتظرم يا اگه نتونست منو با خودش ببره جايی که نه تو باشی و نه من!

توضيح: اين متن هيچ ربطي به من و نوع احساسم نداره ..باز نيايد به من
نسبتش بديد...دليل نوشتن اين متن درد دل يه نفر باهام بود . همبن

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

انتظار

انتظار خيلي آدما رو عوض مي كنه ....خيلي .... آدما هر لحظه مجبورند كه مرور تمام زندگيشون رو تحمل كنند . مرور خاطراتي كه زندگيشون رو ساخته . تنهايي و انتظار . اميد به چيزي كه هيچ اميدي بهش نيست . همين جا نوشتم كه خاطرات خوب خيلي بدترند از خاطرات بد . هر لحظه سوهاني براي صيقل دادن وجودت .... آنقدر كه برق وجودت را تمامي كودكان .... پرنده ها و درختان ببينند .زنداني ِ بودن . همنشين شكنجه خاطره ها .همدم انتظار .
زجر بودن .
مي گويند سنجابها ، آذوقه اي را كه جمع مي كنند درسوراخهايي پنهان مي كنند كه خودشان هم دوباره پيدايش نمي كنند ، تكرار سالها و سالها ...جمع كردن چيزي و از قصد فراموش كردندش ... از قصد ...يا چيزي ميان اشتباه و غريزه ....
مثل گم كردن كليد اتاقي كه روزي پذيراي افسانه اي باور نكردني بوده است ... افسانه اي كه روزي ما بيننده اش بوده ايم ، گم كردن كليد صندوقچه خاطرات قديمي و از قصد پيدا نكردنشان ....و انتظار براي پيدا كردنشان .شكستن تمامي آينه هاي خانه براي مرد جذامي ....و انتظار مرد جذامي براي ديدن خودش در آينه.

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴

شگفتا! ... وقتی بود، نمی‌دیدم. وقتی می‌خواند، نمی‌شندیم. وقتی دیدم که نبود؛ وقتی شنیدم که نخواند
چه غم انگیز است که وقتی چشمه‌ای سرد و زلال در برابرت می‌جوشد و می‌خواند و می‌نالد، تشنه‌ی آتش باشی و نه آب؛ و چشمه که خشکید، چشمه که از آن آتشی که تو تشنه‌ی آن بودی، بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید، تو تشنه‌ی آب گردی و نه تشنه‌ی آتش و بعد عمری گداختن از غم نبودن، کسی که تا بود از غم نبودن تو می‌گداخت.


دکتر علی شریعتی