پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳

روزگاري پر بودم از ترس ، از ترس گم كردن آناني كه دوستشان مي داشتم.... ، روزگاري پر بودم از محبت : بندي به پاي من و آنان كه محبتم به آنان مي رسيد ..... روزگاري سر خوش بودم از داشتن تمامي خوبيهاي دنيا ... و در وحشت از ، از دست دادنشان .... ، و امروز تنها ، تنها مي خواهم که گاهي ، در سکوت ، با صبر ، نجوا کنم ... نجوا ... مثل تمام دعاهاي زير لب ... دلم مي خواهد نجوا کنم ، تمام دعاهايي را که آموخته ام ...
شايد من آن قدرها هم فرق نکردم ، شايد در تمام اين خطوط از همان ابتدا همه چيز با کمي تغيير به همان شکل باقي مانده است . همان قدر آشفته ، همان قدر تنيده ... همان قدر بد ... شايد من هنوز در بند داستاني ام که روزهايي که خيلي کوچک بودم ... خيلي ، برايم از کتابخانه مي گرفتند و مي خواندند . آن افسانه آمريکاي لاتيني ، آنانسي که عنکبوتي بود که در روزهاي خوب زندگي اش آدم بود و در روزهاي بد عنکبوت ... من هنوز آن داستان را به ياد دارم و هنوز دوستش دارم و بعيد مي دانم که روزي فراموشش کنم ... و فکر مي کنم اين محبت بي دليل نبودست

هیچ نظری موجود نیست: