یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

پاییز


پاییز ،نگاه خواب آلود زمان است .خمیازه های بی وقفه ی زمین مرا با خود به کسالت بارترین ثانیه ها میبرد و این سوز سرد با نوایی رسا تلخ ترین زمزمه ها را در گوش من مرور میکند.

طبیعت هزار رنگ چه مشتاقانه خود را برای این کوچ پیراسته است و من تنها به لحظه ای میاندیشم که باید لخت و عریان بی هیچ رنگ و نقشی ابدیت را به آغوش بکشم.پاییز تمام تجربه ی من از گاه وداست آنجا که ریشه های این همیشه خاکی تهی میشوند از اکسیر خوش نوش دنیا و من باید آنروز مهیای سفر ی باشم تا افلاک. پاییز با مزه ی گس خرمالو به زندگی من وارد میشود آنچنان که تمام اشتهای بهاریم را فراموش میکنم و بازوان جوانیم را لمس میکنم تا مبادا از نوازشهای پاییز به خود بلرزند.

برای من که فرزند بهارم پاییز خوش رنگ ترین لحظه های ترس من است ترسی که با سرد ترین سوز فصل مرا بیش از پیش درخود فرو میبرد.من امروز از عمیق ترین نقطه ی خودخواهییم فریاد میزنم آی شکوفه ی بهاریم،

من برای رویش دوباره ی تو این ثانیه ها را با سپری از جنس پر برمی دارم.

هیچ نظری موجود نیست: