سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

روزي گمان مي بردم كه تمام مي شود - يا نه , بلكه تمام شد . آن وقفه ميان اين نوشته ها ... آن روز ها كه ما پر بوديم از هم ....
اين روزها اما مثال مقني يزدي م ميان كوير كه مي كند و مي كند كاريز را ... مي كند تا باز كند راه را بر آبي كه زمين حبس كرده ميان سينه اش .
مي كند و هر چه مي كند : آب ...
مي كند , هر چه مي كند : آب ...
: آب .
آب....آب.... آب...
جوش مي زند اين آب ميان اين خطوط ... آن قدر كه خيس شود تمام كاغذهايم . تمام نوشته هايم , اين بسته كاغذ نو , اين روان نويس نو ... همه برود زير آبي كه مي جوشد و بيرون مي زند .
تو , تشنه مردي . با لب تشنه .
مرا گرداب در خود بلعيد ...

و حكايتي ست كه , تو , شدي كشتي نجات و من .... من ...

من غرقه دريا بودم و تو ...
تو..
تو , تشنه مردي .

هيچ فکر کرده اي به اين که چرا آدمها اين قدر صداي باران را دوست دارند ... ؟ چرا دوست دارند بنشينند ، چشمانشان را ببندند و گوش کنند صداي پاي آب را که مي رود. مي داني ؟ هر کسي ، همان حرفهايي را که دلش مي خواهد مي شنود در صداي باران ... همان "حرفهايي براي نگفتن را" ... همان حرفهاي نگفتني را ... از بس که باران پاك است ، از بس که چشمه هيچ چيز ندارد ، از بس که همه چيزش را داده و از همه چيز خالي شده ... از رنگ ... از بو ... از رنگ تمامي خورشيد هاي بالاي سرش .... از بوي خستگي تمامي راههاي آمده ... خالي باران ! خالي ! مثل دستهاي من که مي گيرم زير اين ابرها که ببارد ... مثل تمامي اين دستهاي خالي ...

باران...تشنه...آب... دستهاي خالي ...غرقه دريا

هیچ نظری موجود نیست: