وقتي دلم را در پستوي زندگي ميان نگاه بقيه و در ميان زمان سرد تجدد يافته جا گذاشتم قلبم مشت خونيني به من زد و من هر تپشش را به رخ دقايق ميكشم.وقتي ميان بودن و نبودن عشق را انتخاب كردم و با قاصدك و رقص شاپرك زيستن را آموختم فهميدم كه كلامي نيست فقط غشق است و بس .... من پرواز را از كبك بي بال آموختم ياد گرفتم كه ميشود با همه تلخي ها با همه كبودي كه ميان هر پنج حرف زندگي قدم ميزند باز هم سپيد ديد باز هم غربتها را پر از ستاره كرد... داشتم از ديرز ميگفتم كه يك آن به امروز جان داد و با فردا جدال كرد....وقتي ميان اين هه خطوط گم شدم ، خطوط بودن و يا شايد هم نبودن ، نميدانم كدام بخش اين زندگي من جان گرفت شايد عشق شايد بودنش بود كه مرا نيز به دنبال خود كشيد شايد...!
شايد اينها بهانه ايست...شايد باور مهم است نه غربتي كه اين ميان قدم ميزند ، شايد عشق اُست كه مشت ميزند ، مجاز را از حقيقت تشخيص نميدهد فقط ميگويد دل بهانه نگير تو محكوم هستي محكوم به دلدادگي!...
فقط ميدانم گم شدم.
فقط خط خطي ميكنم ، مينويسم و اشكهايم بيشتر شبيه بهت است تا قطره؟!
وقتي دل من پر است و فرياد ميزنم ، كسي صداي اين فرياد گوش خراش را نميشنود مگر خطهاي دفترم و خودكاري كه بي رنگ مينويسد ، هر چقدر بيشتر فشار ميدهم كم رنگ تر مينويسد...
من احساس ميكنم بهانه ام براي بودن فقط خداست...فقط تو و فقط دوست داشتنها نه هيچ چيز ديگري كه عشق را نيز درگير كند .
چند وقت و انديست كه فقط از عشق گفتم نه كمتر نه بيشتر . اين باز نيز از عشق گفتم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر