پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴



واينک می نگريم شروعی تازه بر فصلی تازه
خزان گونه ای زيبا ، در آستانه نيستی ، گامهایی نگران را به انتظار نشسته !
چه استادانه در عدم خويش زيبايی را تصوير ميکند هر برگی که بر زمين می لغزد
و چه حلاج وار در زير گامهای شتابان رهگذری فرياد بر ميکشد :
«باغ بي برگي كه ميگويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي
اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد .
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز .
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد درآن
پادشاه فصلها ، پائيز . »*
و تو می نگری وداعی تلخ از دامان محبت در وادی مهر
اندوه بار ؛ تلخ ؛ بی رويا ولی زيبا ...
«و ما دوره ميکنيم شب را و روز را هنوز را ! »**
واين پاييز ! در وانفسای شبان تيره زندگی بر در ميکوبد و من باز
« در خلئی که نه خدا بود و نه آتش ، نگاه و اعتماد ترا به دعايی نوميدوار طلب کرده بودم .»**
که بر سرزمين تيرگيها ستاره ای ، نوری ، امپراتوری تازه بايد ، خدايی تازه «شايسته آفرينه ی که نواله ناگزير را گردن کج نميکند !»**
در هجوم بی رحم مرگ بر پيکره زمين ، چه ناباورانه به جشن می نشينم ، تاجگذاری امپراتور سرزمين آيينه ها را ...
می انديشم : سوگواران فاجعه ای تلخ ! ديگر حادثه ای را به بار می نشينند ؟
و باز طنين انعکاس صدايی که در دل موج می زند : «به ديدارم بيا هر شب دلم تنگ است ... »*
و می پرسم :
«خدايا به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده خود را ؟»***

* م . اميد
** الف . بامداد
*** نيما يوشيج...

هیچ نظری موجود نیست: