پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهر تو مرا جادو ميكند


صفاي نگاهت، لبخند دلنوازت، صداقت كلامت و شيريني حرفهايت جان رامي نوازد و روح را آرامش مي بخشد. پدرجان! دستانت خسته و چشمانت بي انتها به سوي آينده است. لبانت رازهايي براي گفتن دارد ولي انگار سياهي روزگار دامان واژه هاي تو را نيز گرفتار كرده است. تو معناي واقعي زندگاني هستي، تو روح مقدس پاكي هستي، تو سرچشمه زيبايي هستي همان كه هميشه زيبا و دوست داشتني است. بي تو آسمان دلم ابري است. بي تو زندگي ام پوشالي است. نام مقدس مادرانه حضور نوراني تو را كمرنگ كرده است اما تو خورشيدي! تو نوري و پر از تمنا. پدر! قرن ها خسته اي. كوله بارت از غم و نگاهت از هفت ترانه عشق سرشار. سرشارم كن از دست تمنا كه به سويت پرواز ميكند. سايه بان خانه ام شو، قلبت را باز كن. دريايي باش و قهرمان كودكي ام. بگذار بر دستان خسته، پرچين و چروك و غبار گرفته ات بوسه بزنم تا غبار تلاشت سرمه چشمانم شود. بگذار تا خاك پايت را ببوسم تا به بركت حضورت، زندگي ام معناي دوباره اي يابد. بگذار در كنارت بمانم، نگو كه بزرگ شده ام، من هنوز هم محتاج محبت و با تو بودن هستم. هنوز چهره گرم، نگاه صميمي و چشمهاي نگرانت در جلوي چشمان ذهنم خودنمايي مي كند.
حروف واژه مقدست را زير لب زمزمه مي كنم. حرف «پ»، يادآور پيگيري و استقامت تو و حرف «د»، نشان دليري و زحمات شب و روزت براي فراهم كردن آسايشي بي دريغ براي خانواده ات. حرف «ر» نشان رندانه بودنت در عشق، عشقي كه فقط نثار وجود من كردي. پدر عزيزم! زمان مي گذرد و من در اندوه سپيدشدن موهاي سياهت غرق مي شوم و هرگاه به چين و چروك صورت پرمهرت مي نگرم آرزو مي كنم كه كاش جواني ام مال تو بود و تو تا هميشه پيش من مي ماندي. هرگاه به دستان ترك خورده و زخمي ات مي نگرم ابر چشمانم باراني مي شود و بر فراز قامت مقدست مي بارد و تو اندوه را از باران نگاهم حس مي كني و براي آرام كردن دل خسته ام به سراغم مي آيي و مثل هميشه با قصه هاي سحرآميزت مرا جادو مي كني تا شايد براي لحظاتي مرا از افكار پيچ درپيچ رهاسازي و دلم را با لبخندت پر از امنيت كني. پدر! به دستان پرزحمتت و به گونه پژمرده ات كه همه و همه را به خاطر وجود من و براي آسايش من فدا كردي بوسه اي با هزاران ستاره نثارت مي كنم تا براي هميشه آسمان زندگيت پر از ستاره هاي پرنور و درخشان باشد.
روزت مبارك...اين رو هم گوش كنيد

هیچ نظری موجود نیست: