پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

تولدم مبارک


اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
:
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

خودم را گم کردم



تو را از صدايت مي شناختند و مرا از سکوتم نميتوانم به آرزو هايم پشت کنم صدايت و ديدنت آرزوئي رنگين است که شادماني ام را مي افزايد.

مرا از اين سکوت وهم انگيزم بيرون آر.

دلواپسم.

آري دير زماني است که در پس اين دلواپسي هايم گرفتارم وتوان گذشتن ندارم

بگو چقدر به انتظار بنشينم که زمان از من عبور کند وستاره هاي آسمان غم انگيز شبم شاهد خاموش شدن تک تک فانوسهايم باشند؟

بگو که چقدر پيراهن تنهائي را در چشمه هاي آرزو بشورم وروي طنابي از دلواپسي پهن کنم؟

براي رسيدن به کلبه سبز تو در جنگل خيال از چه دريا هائي که نگذشتم .چه راههائي را که بي تو براي رسيدن به تو نرفتم!!!!!!!

امواج سهمگين غم بر ساحل دلم بي رحمانه مي تاختند غافل از اينکه من ديگر تسليم اين امواج پريشان شده بودم . گوئي شايد فرشته مرگ من همين امواج غم باشند که بخواهند مرا در برگيرند وبا خود تا ابديتي حقيقي ببرند.

با گذشتن از اقيانوس تنهائي ام نميدانستم که آيا به تو خواهم زسيد يا نه؟
چه شبهائي را که از ترس گمراهي در مسير تا صبح پلک بر هم نگذاشتم و تا صبح دل انگيزش ستاره ها را دسته دسته ميشمردم وبه صاحبان آنها غبطه ميخوردم.چرا که خبري از ستاره من نبود.

همه واژه هايم از شدت باران عصر گاهي خيس شده بودند ومن مردد از بيان واژه هاي خاکستري ام.

تنها توشه سفرم عشق بي پايان تو بود .

از کجا معلوم که آنرا خواهي پذيرفت؟

از کجا معلوم که تو مسافر عشق ديگري نباشي؟

يا قايقي که ديروز از کنارم در حال گذشتن بود مرکب تو نبود؟

آمدم پيدايت کنم خودم را گم کردم!
.
پ.ن : زحمت این متن زیبا را دوست و برادرم مهدی عزیز به خواهش من متقبل شدند...که بسیار از این لطفش تشکر میکنم.

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

با تو شروع میکنم



دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.هنوز این پاهای چوبی به شکنندگی بوته ای خشکیده مرا از رفتن باز میدارد.تو در انتهای کدام مسیر نشسته ای که من برای یافتنت اینچنین سرگشته ام
.این دالان های تو در تو این پس کوچه های مارپیچ تا به کجا اضطراب مرا همراهی میکنند.کدام عنصر طبیعی در وجود من کم است که من برای باز کردن چشمهایم مرددم.
کجایی ای یگانه ی بی پایان در پایان کدام انتظار من سبز شده ای.میوه های نارس وجود من دانه دانه می افتند مگر قرار نبود زمستان رفتنی باشد آی خورشید کجایی؟ پشت کدام ابر اردو زده ای .
سرما تا مغز استخوانم فرو رفته است.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم.اینجا در این خانه ی خاموش من به اندازه ی تمام جوجه گنجشک های شهرمان دلواپسم.
اگر قرار به سفر بود که من قرنهاست مسافرم اما کلبه ی تو در دل کدام جنگل بنا شده که من برای یافتنش پاهای جوانیم را در باتلاقهای گمراهی جا گذاشتم.دیر شد و من هنوز نفهمیدم چادر آرامشم را کجا بر پا کنم ؟!!!