پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴





لحظه ديدار نزديك است .
باز من ديوانه ام، مستم .
باز مي لرزد، دلم، دستم .
باز گويي در جهان ديگري هستم .
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !
هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!
آبرويم را نريزي، دل !
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است .

به اميد درک لحظه ديدار
(به مناسبت 4 شهريور سالروز نویسنده و شاعر ارزشمند مهدی اخوان ثالث)

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهر تو مرا جادو ميكند


صفاي نگاهت، لبخند دلنوازت، صداقت كلامت و شيريني حرفهايت جان رامي نوازد و روح را آرامش مي بخشد. پدرجان! دستانت خسته و چشمانت بي انتها به سوي آينده است. لبانت رازهايي براي گفتن دارد ولي انگار سياهي روزگار دامان واژه هاي تو را نيز گرفتار كرده است. تو معناي واقعي زندگاني هستي، تو روح مقدس پاكي هستي، تو سرچشمه زيبايي هستي همان كه هميشه زيبا و دوست داشتني است. بي تو آسمان دلم ابري است. بي تو زندگي ام پوشالي است. نام مقدس مادرانه حضور نوراني تو را كمرنگ كرده است اما تو خورشيدي! تو نوري و پر از تمنا. پدر! قرن ها خسته اي. كوله بارت از غم و نگاهت از هفت ترانه عشق سرشار. سرشارم كن از دست تمنا كه به سويت پرواز ميكند. سايه بان خانه ام شو، قلبت را باز كن. دريايي باش و قهرمان كودكي ام. بگذار بر دستان خسته، پرچين و چروك و غبار گرفته ات بوسه بزنم تا غبار تلاشت سرمه چشمانم شود. بگذار تا خاك پايت را ببوسم تا به بركت حضورت، زندگي ام معناي دوباره اي يابد. بگذار در كنارت بمانم، نگو كه بزرگ شده ام، من هنوز هم محتاج محبت و با تو بودن هستم. هنوز چهره گرم، نگاه صميمي و چشمهاي نگرانت در جلوي چشمان ذهنم خودنمايي مي كند.
حروف واژه مقدست را زير لب زمزمه مي كنم. حرف «پ»، يادآور پيگيري و استقامت تو و حرف «د»، نشان دليري و زحمات شب و روزت براي فراهم كردن آسايشي بي دريغ براي خانواده ات. حرف «ر» نشان رندانه بودنت در عشق، عشقي كه فقط نثار وجود من كردي. پدر عزيزم! زمان مي گذرد و من در اندوه سپيدشدن موهاي سياهت غرق مي شوم و هرگاه به چين و چروك صورت پرمهرت مي نگرم آرزو مي كنم كه كاش جواني ام مال تو بود و تو تا هميشه پيش من مي ماندي. هرگاه به دستان ترك خورده و زخمي ات مي نگرم ابر چشمانم باراني مي شود و بر فراز قامت مقدست مي بارد و تو اندوه را از باران نگاهم حس مي كني و براي آرام كردن دل خسته ام به سراغم مي آيي و مثل هميشه با قصه هاي سحرآميزت مرا جادو مي كني تا شايد براي لحظاتي مرا از افكار پيچ درپيچ رهاسازي و دلم را با لبخندت پر از امنيت كني. پدر! به دستان پرزحمتت و به گونه پژمرده ات كه همه و همه را به خاطر وجود من و براي آسايش من فدا كردي بوسه اي با هزاران ستاره نثارت مي كنم تا براي هميشه آسمان زندگيت پر از ستاره هاي پرنور و درخشان باشد.
روزت مبارك...اين رو هم گوش كنيد

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

آيدا در آينه ...شاملو

......
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند

دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود


پ.ن : ديدن اين كليپ زيبا ( آيدا در آينه ) را به همتون توصيه ميكنم . ..واقعا فوق العاده هست

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴



واينک می نگريم شروعی تازه بر فصلی تازه
خزان گونه ای زيبا ، در آستانه نيستی ، گامهایی نگران را به انتظار نشسته !
چه استادانه در عدم خويش زيبايی را تصوير ميکند هر برگی که بر زمين می لغزد
و چه حلاج وار در زير گامهای شتابان رهگذری فرياد بر ميکشد :
«باغ بي برگي كه ميگويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي
اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد .
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز .
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد درآن
پادشاه فصلها ، پائيز . »*
و تو می نگری وداعی تلخ از دامان محبت در وادی مهر
اندوه بار ؛ تلخ ؛ بی رويا ولی زيبا ...
«و ما دوره ميکنيم شب را و روز را هنوز را ! »**
واين پاييز ! در وانفسای شبان تيره زندگی بر در ميکوبد و من باز
« در خلئی که نه خدا بود و نه آتش ، نگاه و اعتماد ترا به دعايی نوميدوار طلب کرده بودم .»**
که بر سرزمين تيرگيها ستاره ای ، نوری ، امپراتوری تازه بايد ، خدايی تازه «شايسته آفرينه ی که نواله ناگزير را گردن کج نميکند !»**
در هجوم بی رحم مرگ بر پيکره زمين ، چه ناباورانه به جشن می نشينم ، تاجگذاری امپراتور سرزمين آيينه ها را ...
می انديشم : سوگواران فاجعه ای تلخ ! ديگر حادثه ای را به بار می نشينند ؟
و باز طنين انعکاس صدايی که در دل موج می زند : «به ديدارم بيا هر شب دلم تنگ است ... »*
و می پرسم :
«خدايا به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده خود را ؟»***

* م . اميد
** الف . بامداد
*** نيما يوشيج...