... من در برابر تو کيستم ؟ و آنگاه خود را کلمه اي مي يابي که معنايت منم و مرا صدفي که مرواريدم تويي و خود را اندامي که روحت منم و مرا سينه اي که دلم توئي و خود را معبدي که راهبش منم و مرا قلبي که عشقش توئي و خود را شبي که مهتابش منم و مرا قندي که شيريني اش توئي و خود را طفلي که پدرش منم و مرا شمعي که پروانه اش توئي و خود را انتظاري که موعودش منم و مرا التهابي که آغوشش توئي و خود را هراسي که پناهش منم و مرا تنهائي که انيسش توئي و ناگهان سرت را تکان مي دهي و مي گويي : نه ، هيچ کدام ! هيچ کدام ، اين ها نيست ، چيز ديگري است ، يک حادثه ديگري و خلقت ديگري و داستان ديگري است و خدا آن را تازه آفريده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام اين چنين با هم آشنا نبوده اند ، اين چنين مجذوب هم و خويشاوند نزديک هم و نزديک هم نبوده اند ... نه ، هيچ کلمه اي ميان ما جايي نمي يابد ... سکوت اين جاذبه مرموزي را که مرا به اينکه نمي دانم او را چه بنامم چنين جذب کرده است بهتر مي فهمد و بهتر نشان مي دهد .
دكتر علي شريعتي