سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

من همیشه پشت در نیم سوخته ام




هو المنفس
و ما یسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض


به سبزه های کوچکی فکر می کنم که از لا به لای سنگفرش خیابانهای این دور و نزدیکها سر بلند می کنند و وقتی راه میروم باید هوایشان را داشته باشم که درست زیر قدمهای منند....سبزه های کوچک پر اند از نشاط بیرون خزیدن...نشاط خروج....
.....سبزه ها از عمیق تاریکی ها بیرون خزیده اند به یک اشاره دستهای تو.....
روزی همه هستی از عمیق تاریکی ها بیرون خزیده ست.....به یک اشاره دستهای تو....آفتاب!


روایت است که خداوند هر گاه مرگ بنده ای را در سرزمینی بخواهد
برای او در آن دیار حاجتی قرار می دهد....
من حاجتم را نذر چشمهای تو کرده ام آفتاب !....