پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶

...

مادرم تعریف می کند بچه تر؛ که بودم کفشهای پاشنه دار را دوست داشتم.

به اصرار و به سختی با همان پاشنه دارهای صدادار راه می رفته ام

و هی زمین می خورده ام و هی زمین مرا می انداخته و باز.....

من امروز هم کفشهای راحتی ندارم ...

امروز هم زمین می خورم و زمین مرا می اندازد و

مادرم هنوز من را به تلاش دستهای سال دیده اش بلند مي کند....

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

من همیشه پشت در نیم سوخته ام




هو المنفس
و ما یسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض


به سبزه های کوچکی فکر می کنم که از لا به لای سنگفرش خیابانهای این دور و نزدیکها سر بلند می کنند و وقتی راه میروم باید هوایشان را داشته باشم که درست زیر قدمهای منند....سبزه های کوچک پر اند از نشاط بیرون خزیدن...نشاط خروج....
.....سبزه ها از عمیق تاریکی ها بیرون خزیده اند به یک اشاره دستهای تو.....
روزی همه هستی از عمیق تاریکی ها بیرون خزیده ست.....به یک اشاره دستهای تو....آفتاب!


روایت است که خداوند هر گاه مرگ بنده ای را در سرزمینی بخواهد
برای او در آن دیار حاجتی قرار می دهد....
من حاجتم را نذر چشمهای تو کرده ام آفتاب !....

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

نوروز مبارک




روزهای آخر سال در حال اتمام هست و منتظر آن هستم که لحظاتی را در سال نو احساس کنم اما آنچه در سال کهنه گذشت خوشایندم نبود چرا که یکسالی در تعلیق بودم که باید چه کار کنم؟ سالی بود که همواره در حال راضی کردن خودم بودم بی آنکه منطقی محکم در پشت آن وجود داشته باشد،
باز اینجا نشستم و فکر می کنم که تو این یک سال گذشته چه کار کردم ؟
به قول یکی از دوستام باید از خودت چند تا سئوال بپرسی اگه تونستی جواب خودتو بدی اونوقت می فهمی تو این سالی که گذشت چه کار کردی ؟؟؟
در سالي كه گذشت چند تا دل را شكستي ؟!
چند تا دل بدست آوردي ؟!
اشك چند چشم را در آوردي ؟!
بر روي چند لب ، لبخند نشاندي ؟!
چند تا روح را آزردي ؟!
چند روح را به پرواز در آوردي ؟!
در چند وجود ، بوته ي محبت كاشتي ؟!
ريشه ي كينه ي چند قلب را بارور كردي ؟!
کدام نابسامانی را سامان دادی ؟!
چه زخمهائی را التیام بخشیدی ؟!
کدام بیچاره را چاره نمودی ؟!
کدام روح آشفته را آرامش بخشیدی ؟
يادت هست ؟؟؟!!!
...
چه جوابی دارم که به خودم بدم ؟؟؟
.....
!!!هیچی

و اما امیدوارم سال نو برای همه دوستان سال خوبی باشه و رویدادهای زندگی برای همه موافق آنچه می خواهند باشه و زندگی سرشار از اميدواری و شادی داشته باشند.

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

نوشتن



کمي خجالت مي کشم که نمي توانم مثل گذشته ها بنويسم. آن نوشته ها خوب بودند. آن نوشته ها که من تنها وظيفه نگارششان را بر عهده داشته ام، گاهي آنقدر خوب بوده اند که نمي خواهم دوباره بخوانمشان . اما اين يک آدم ديگر است که اگر باز هم خجالت بکشد آن قدر نخواهد نوشت که نوشتن را فراموش کند.

آن روزها برايم زيبا بودند..
آن روزها که گاهي آنقدر از من دورند که گويا در دشتي از مه، خوابي دور را مي بيني
...
اين آدمها نيستند که مي نويسند رفيق
تنها شوق. اين شوق است که مي نويسد و مي خواند. بلند مي شود و ديده مي شود. تحکم مي کند و التماس. آدمها بي شوق هيچ نيستند. هيچ. نباتات افسرده اي که زير صورتک هاي خندان و غمگين بي صورتي شان را پنهان مي کنند.
بايد به همه سر بزنم...به همه وبلاگها ..به همه دوستان..به همه شمايي كه هميشه از صميم قلب دوست ميداشتمتان.مدتي به دلايل مختلف فرصت نوشتن نبود...و بيشتر فرصت تجديد ديدارها...و البته هنوز اين روند برايم ادامه دارد.

راست است. به راستي حقيقت اين که عالمي جاي تو را بخواهد و تو دلت بخواهد جايي باشي که هيچ، دلخواستني نيست... هيچ وقت همه چيز يک جا جمع نمي شود و هميشه يک چيزي کم است. هميشه و انگار تا آخر عمر بايد دنبال آن يک چيز کم بگردي که هر روز اسم عوض مي کند...
به مرور سعي ميكنم كه از حال همگي جويا بشم...