سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

آخرین یادداشت سال





حكايت ماه آخر سال، وقتي كه از نيمه گذشت، حكايت دويدن هاي پرشتاب است به دنبال كارهاي نكرده.انگار همه يادشان مي افتد كه كلي ماجراي فراموش شده باقي است كه بايد در همين روزهاي آخر سال به يادآورده شده و به سرانجام برسد.

براي خيلي ها اين شلوغ ترين روزهاي سال است و اصلي ترين روزهاي حساب و كتابي كه نتيجه يك سال از عمرشان را معلوم مي كند.
اهل تجارت اين روزها و شب ها بيشتر از هر وقت ديگري در محاصره عددها و رقم ها گير مي افتند. حساب ها بايد با هم بخواند. نتيجه داده ها و گرفته ها بايد چيزي باقي بگذارد مايه آرامش تعطيلات آخر سال؛ چيزي كه بتوان براي سال بعد به آن تكيه كرد.

اين بخش از حكايت اهل حساب حكايت همه ماست كه اين روزها به پشت سر نگاه
مي كنيم تا ببينيم در سالي كه رفت، چه داده ايم و چه گرفته ايم.

شتاب حاكم بر اين روزها يادمان مي اندازد فرصت هايي را كه داشته ايم و فرصت هايي را كه از دست داده ايم.
نيمه دوم ماه آخر سال حكايت عمر است كه فصل به فصل و سال به سال مثل برق و باد مي آيد و مي رود.

در هر بارش انگار تنها پلكي بر هم زديم و بعد شنيديم كسي با حسرت در درونمان مي گويد: عمر چه قدر زود مي گذرد!
اين حكايت هميشگي آدم هاست. گروهي يادشان مي رود كه مسافر قافله عمرند و بايد حساب روزهاي رفته و نرفته را داشته باشند.
گروهي نيز انگار هميشه با چشم هاي باز مي خوابند تا مبادا از اين قافله جا بمانند و فرصت از دست بدهند.

قصه، قصه شيشه عمر است در گذر تندبادهاي روزگار.
خواب زدگان بي خبر از بارها افتادن شيشه، تنها در روزهاي حساب و كتاب آخر هر سال است كه يك چشمشان به ترك هاي روي شيشه عمر خود مي افتد و چشم ديگرشان به شيشه هاي عمر كساني كه بيدار مانده اند و حسرت شيشه هاي ترك خورده و يا حتي شكسته و فرصت هاي سوخته ندارند.
هر بار كه سالي به پايان خود نزديك مي شود، گشوده شدن دفترهاي حساب و كتاب زندگي يادمان مي اندازد که زمان چقدر زود میگذرد.

همیشه روزهای آخر سال حس عجیبی دارم..مثل دلشوره امتحان ...همه استرس امتحان این هست که مبادا وقت کم بیاری ...هنوز کلی از سوالها مونده ولی وقت تموم بشه...به ساعتت نگاه میکنی ...چه زود گذشت...وقت تمام...برگه ها روی زمین..

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

و خدا تک تک این نفسهاست



آری،و خدا تمام این ثانیه هاست.تک تک این نفسهاست.خدا همه ی من است به وقت نیکی و همه ی توست وقتی چشمانت را از کودکان فقیر شهرت دریغ نمیکنی.خدا شاد ترین بازی کودکانه است ،وقتی در مدرسه خوراکیها را تقسیم میکردیم این خدا بود که در دستان ما تکثیر میشد
.
خدا تمام اشتیاق جوانیست، همه ی غرور میانسالی است و نگاه کهنسالان است به سمت آسمان.خدا بوی خاک باران خورده در پایییز است،تمام ادم برفیهای زمستان است،عطر همه ی شکوفه های بهاریست و خدا احساس خنک هندوانه در تابستان است.
خدا در چشمان همیشه نگران مادرم جریان دارد و در دستان پینه بسته ی پدرم لانه کرده.خدا تک روزنه های نور در دیوار زندان است،قُم قُمه ی آب در بیابان است و تجربه ی شیرین خورشید است در قطب.خدا لبخندهای مهربان توست وقتی تمام تمنای مرا پاسخ میدهی و دستان گشوده ی من است آنگاه که بازوان تو را نادیده نمیگیرم.

خدا راه میرود، شعر میخواند، نور میبافد. خدا شبها برای بچه ها قصه میگوید و صبحها یادشان میاندازد صورت پدر را با جانانه ترین بوسه بدرقه کنند.خدا با یک قوطی کمپوت به بیمارستان می آیدو روی شاخه گلی کنار تخت بیمار مینشیند.خدا بوی هیزم سوخته است،لطافت شبنم سحرگاهی است،حافظه ی کوچ اردکهاست و خدا هوای شرجی استواست.

خدا هنگام عاشق شدن ما دلشوره میگیرد و شبهای فراغ پا به پای ما میگرید.خدا ازدحام پشه ها دور چراغ است ،خدا روی دوشهای حلزون است،تجربه ی لحظه های پیله برای کرم است و رویش همیشگی جلبکها در برکه هاست.خدا بلیط میدهد،سوار اتوبوس میشود اماجایش را با پیر زنها عوض میکند.خدا بوی اسپند دود کرده در مراسم عروسی است،بادکنکهای رنگی در جشن تولد است،

خدا با مزه ی خرما کام تلخ مرگ را شیرین میکند. خدا اوج پرواز عقاب است ،نوسان سریع قلب گنجشک است،لحظه های مکر روباه است وخدا فصل جفت گیری پنگوئنهاست.خدا پشت چراغ قرمز شکلات میفروشد،نادیده اش نگیرو خدا اشتیاق ملاقات خواهر و برادریست که تاکنون همدیگر را ندیدن خدا سلامیست که بین همون خواهر و برادر هر روز صبح رد و بدل میشه .آری،

خدا تمام این ثانیه هاست