شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

تمام دوران كودكي ام در هاله اي آغشته به رويا گذشت ..كارتونِ حكايت دختر بيمار و مرد نقاش ...حكايت آخرين برگ مانده بر روي درخت ...حكايت بيماري و اميد ...حكايت انتظار ...حكايت سخت انتظار ...حكايت اميد ....
مي خواندم : حكايت ساداكو و هزار درناي كاغذي ...حكايت دخترك بيمار و باز حكايت اميد ...حكايت صبر ...حكايت انتظار ....
مي شنيدم : حكايت يعقوب ...حكايت يوسف ... حكايت مرد وصبر ...حكايت پيرمرد و صبر ... فَصبر جَميل ....

هيچ چيز نمي ماند ...هيچ چيز برايت نمي ماند ..جز اميد .... جز اميد واهي .... جز اميد به « جبران جبران ناپذير » جز هر روز، روز را به اميدِ معجزه ...اميدِ ديدن معجزه گذراندن ....
معجزه ....
هميشه يه جايي در زندگيت هست كه وجودش عذابت مي دهد ... هميشه جايي هست كه ميان تمام سرخوشيها مي آيد و تكه تكه از روحت را مي كَند . آرام ...صبور .... صميمي . مي كَند .
گاهي حس مي كنم كسي دستش را وارد قفسه سينه ام كرده .... كسي ... و محكم .... آن جسم صنوبري شكل را دارد فشار مي دهد .... محكم ... چنگ مي زند ... مثل الان.بايد از خيلي ها تشکر کنم که هميشه من و همراهي کردن و برام يه تکيه گاه محکم بودن . از داداش مجيد گلم ممنونم . عزيزم الهي که زندگيت هميشه سبز باشه . کاش ميشد خودم ساقدوش عروست باشم.همه خوبيهاي دنيا رو براي هر دوتون آرزو ميکنم..



هیچ نظری موجود نیست: