پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

خداحافظی

مي توانستم . مي دانيد كه خوب مي توانستم طور ديگري تمام كنم
هميشه آن طور كه حس مي كني تمام نمي شود .... يك روز , يك روز خيلي عادي , روزي كه فكرش را هم نمي كني نگاه مي كني و مي فهمي كه تمام شده ...نگاه مي كنی مي بيني كه كسي . چيزي روزهاست كه ديگر در زندگيت نيست و تو هنوز متوجه نشده اي ... مي توانستم , اما خيلي ساده مي نويسم ... بيش از هر وقت حس مي كنم اين ماندگي را در اين خطوط .... اين ركود را ... اين عادت را ... همه چيز عادت مي شود ..همه چيز ... و تو براي شكستن اين عادت ها ..اين روزها و اين روزمرگي هاست كه عاشق مي شوي .... براي شكستن اين عادت هاست كه شعر مي خواني .... و واي بر آن روزي كه همه چيزمان بشود عادت ... شعرمان عادت ...شاعرمان عادت ...عشقمان
عادت ...عاشقمان عادت ...
واي بر آن روزي كه همه چيزمان بوي ماندگي بدهد ...بوي رطوبت سردابهاي قديمي كه حس مي كنم آرام آرام مي پيچد در اين خطوط ...روزهاي زيادي گذشته است ...بر من ... و بر شما در اين همراهي و روزهاي زيادي نيز خواهد گذشت . اما آنچه كه مسلم است اين است كه مدتي نخواهم نوشت كه باز هم مسلم است اين مدت بيش از يك ماه خواهد بود اين فراموشي بايد به كمال خود برسد . اين بي خبري و گم شدگي . سكوت ...سكوت ... نيازمند كمي سكوتم و كمي حركت
دعا كنيد كه با هواي تازه اي بر گردم ... با نوري كه بتواند تا هميشه خانه ام را روشني بخشدبر من ببخشاييد , اگر اوج بلند بودنم اسير حقارت محبت هاي كوچك و نفرت هاي حقير شد ....
بر من ببخشاييد , اگر آسمان جهانم به تنگي و كوتاهي ابرهاي تيره شبهاي كودكيم بود .
بر من ببخشاييد , اگر دردم درد داشتن و خودخواهي دختر بچه اي بود كه تمامي جهان را از آن خود مي خواست و هيچ چيز را شريك سهم خود نمي خواست .
بر من ببخشاييد , اگر آنكس نبودم كه مي بايست . اگر قلمم اسير تنگي قلبم بود و قلبم كوچك ... كوچك آن قدر كه " آسمان پنجره اش را آويختن پرده اي از من بگيرد ...."
بر من ببخشاييد , اگر چه لايق اين بخشش نباشم , اگر چه غمي از سينه تان كم نكردم ...اگر چه شريك لحظه هاتان نبودم ...اگر چه ....
بر من ببخشاييد .....