چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

به بهانه تمام صبوريهات


چقدر نياز دارم كه الان براي تو بنويسم . براي تو ....فقط براي تو......
آن لبخند ساده ات که آنجا روي لب هايت مي نشيند، با نگاهم پيوند ميخورد و مي آميزد و باز، برق شادي چشمانم را در آيينه چشمانت ميبينم و ميبينم که هستي، ... و امروز، شور بودنت برايم شوق بيافريند، و همانقدر نيرويم دهد...تقديم به تويي كه بدون وجودت هيچم ، خاكسترم ، مهتاب دشتم كه با تو فقط نور و روشنايي دارم. مادرم خنده تو هزاران اميد زندگي من است و نگاه مهربانت محرم روزهاي خستگي من .
تو به من مهرباني را آموختي ، زندگي را و تحمل رنج سختي. آري رنج كه كلمه اي بيش نيست ولي اگر خوب به آن بينديشم ميتوانم تمام زندگي گذشته و حال را در آن بيابم ....تمام زحمات و سختي هايي كه براي من متحمل شده اي....تويي كه در مهرباني و محبت و خوبي همتايي نداري ،
فرشته اي هستي كه هيچ كس و هيچ چيز نميتواند بزرگي و برتري تو را توصيف كند .
صداي گرمت ، دستهاي مهربانت ، پندهاي دلنشينت و چشمان خسته ات كه هميشه فانوس راه من بود را فراموش نخواهم كرد.
چه حوشبختم من كه ميتوانم هر روز چشمان زيبايت و دستهاي گرم و صورت مهربانت را ببينم.

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴



دنيا که شروع شد..زنجير نداشت...
...
خدا
دنيای بی زنجير آفريد...
...
آدم بود که زنجير را ساخت
شيطان
.کمکش کرد...
...
دل
زنجير شد
...
زن
زنجير شد
...
دنيا پر از زنجير شد
و آدمها
همه ديوانه ی زنجيری ...!
...
خدا
دنيا را بی زنجير می خواست
...
نام دنيای بی زنجير اما
بهشت است...
...
امتحان آدم همينجا بود
دستهای شيطان از زنجير پر بود
...
...
خدا گفت:
زنجيرهايتان را پاره کنيد...
شايد نام زنجير شما..عشق است !...
...
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد
...نامش را مجنون گذاشتند...
...
مجنون
اما نه ديوانه بود و نه زنجيری !
...
اين نام را شيطان بر او گذاشت !
...
شيطان
آدم را در زنجير می خواست
...
ليلی
مجنون را بی زنجير می خواست...
...
ليلی می دانست خدا چه می خواهد
ليلی کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند
...
ليلی
زنجير نبود
ليلی
نمی خواست زنجير باشد
...
ليلی ماند
زيرا ليلی نام ديگر آزاديست
...

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

اين محسن كه راهي باغ ملكوت است ، اولين گلبرگ از دفتر عاشوراست و اين روزها كه از پهلوي فاطمه خون مي چكد! خداي من! چگونه شد كه زهراي مرضيه را نفهميدند ؟
يا زهرا ! بشريت چگونه بنگرد به اين گلميخهاي درد كه شرم آلود از سرسراي
سينه ات بيرون مي آيد ؟
و آيا به آسمان حق ندهيم كه با همه ستونهايش فرو ريزد ؟
اي كاش هستي به خاطر تو اي برترين مظلومه تاريخ ، از هم بپاشد !
اي وجود ثريايي !
در عرش چه گذشت آنگاه كه در خانه ات بر پهلوي تو شكست ؟
عزيزا ! اين چه غوغاست كه ملائك بال در بال يكديگر بر فراز خانه ات ميگريند؟
يا علي ! شستن فاطمه با اشكهايت چه سنگين است و اين همه تنهايي كه بر تو اي روح محض ميگذرد ! چه چيز در اين دنيا با اشك سوزناك علي به هنگام شستن پيكر فاطمه ميتواند برابري كند؟

كجاست اسماء ؟ از او بپرسيد فرشتگاني كه در اشكهاي آن هنگام علي به تبرك غسل ميكردند ، بال و پرشان نسوخت ؟