پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

تولد

من هميشه معتقد بودم و هستم که روز تولد يک شخص مهمترين روز زندگيش محسوب ميشه، به هر حال 22 سالگيم تموم شد، اونم خيلی سريع دارم فکر ميکنم که من تو اين يک سال چه تجاربی کسب کردم، چه تغييراتی کردم، چه چيزهايی از اين يک سال عمر عايدم شد و در قبالش چه چيزهايی رو از دست دادم. نميخوام نتايجش رو اينجا بگم و بنويسم، اما فقط آرزو ميکنم اگه عمری باقی بود سال بعد اين موقع از 23 سالگيم راضی باشم امروز روز تولدمه. يكسال ديگه هم از عمرم گذشت و با چشم بر هم زدني دوباره رسيدم به اين روز . با گذر ايام نمي‌توان مبارزه كرد و بايد آنرا پذيرفت ... به هر حال از كليه دوستاني كه لطف داشتند و با محبت خودشون اين روز را بهم تبريك گفتند ، صميمانه تشكر ميكنم . شايد تنها چيزي كه باعث ميشه تا اين گذشت سالها بچشم نيايد ، بياد بودن دوستان خوب و عزيز هستش و بس ... بازهم از همتون ممنونم ميخواستم اسم ببرم ولي پشيمون شدم .سخته اسم همه اونايي رو كه اين يك سال لحظه لحظه برام خاطره ساز بودن بنويسم .از اين هراس دارم كه اسم عزيزي رو از قلم بندازم.

هميشه از اينکه تولدم نيمه دوم سال نبوده و تو بهار و اونم تو ارديبهشت بدنيا اومدم از خدا و بابا و مامانم ممنونم. من اگه ماه ديگه ای
بدنيا ميامدم باز هم عاشق ارديبهشت بودم. اينو مطمئن هستم
اين چند روز يه مهمون خيلي خيلي عزيز داشتم كه با عطر حضورش كلي باعث نشاط و شادي من شد هر چند سعادت نداشتم كه زياد پيشش باشم اما همين فرصت كم هم غنيمت بود.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

روزي گمان مي بردم كه تمام مي شود - يا نه , بلكه تمام شد . آن وقفه ميان اين نوشته ها ... آن روز ها كه ما پر بوديم از هم ....
اين روزها اما مثال مقني يزدي م ميان كوير كه مي كند و مي كند كاريز را ... مي كند تا باز كند راه را بر آبي كه زمين حبس كرده ميان سينه اش .
مي كند و هر چه مي كند : آب ...
مي كند , هر چه مي كند : آب ...
: آب .
آب....آب.... آب...
جوش مي زند اين آب ميان اين خطوط ... آن قدر كه خيس شود تمام كاغذهايم . تمام نوشته هايم , اين بسته كاغذ نو , اين روان نويس نو ... همه برود زير آبي كه مي جوشد و بيرون مي زند .
تو , تشنه مردي . با لب تشنه .
مرا گرداب در خود بلعيد ...

و حكايتي ست كه , تو , شدي كشتي نجات و من .... من ...

من غرقه دريا بودم و تو ...
تو..
تو , تشنه مردي .

هيچ فکر کرده اي به اين که چرا آدمها اين قدر صداي باران را دوست دارند ... ؟ چرا دوست دارند بنشينند ، چشمانشان را ببندند و گوش کنند صداي پاي آب را که مي رود. مي داني ؟ هر کسي ، همان حرفهايي را که دلش مي خواهد مي شنود در صداي باران ... همان "حرفهايي براي نگفتن را" ... همان حرفهاي نگفتني را ... از بس که باران پاك است ، از بس که چشمه هيچ چيز ندارد ، از بس که همه چيزش را داده و از همه چيز خالي شده ... از رنگ ... از بو ... از رنگ تمامي خورشيد هاي بالاي سرش .... از بوي خستگي تمامي راههاي آمده ... خالي باران ! خالي ! مثل دستهاي من که مي گيرم زير اين ابرها که ببارد ... مثل تمامي اين دستهاي خالي ...

باران...تشنه...آب... دستهاي خالي ...غرقه دريا